جرقه های دم غروبی ...

بازم غروب شد و دلم هوای چشماتو کرد ... 

هوای اون دو تا فرشته های عاشقو سیاه پوش... 

بازم غروب شد و دست هام رو به ابراست ... 

میگم خدا میشه که مال من بشن اون چشماش ؟! 

  

** 

دوباره شب که می رسد دلم ،  پر از بهانه می شود ... 

یک اسمان ابر ی و  ،  دوباره گونه های من ، پر از ستاره می شود ...  

 ** 

سر به سرم میزاره اون نگاه بی خیالت  

دلم دوباره تنگ میشه بازم میاد کنارت   

 

** 

 

تو این شب بارونی و سرد و خیس 

بیا پیشم نگو که فرصتی نیست ... 

نفس نفس اسم عزیزتو به لب میارم  

مرده ام و خاک شدم اگه نیای سراغم ...  

 

** 

سو سو بزن به افتخار بودنش ، ستاره ، امشب  یک کم ... 

 

بدون شرح

بدترین مسأله در مورد یک کرّه‌خر این است که خواهی نخواهی روزی خر می‌شود.

ترانه ...

وقتی دستام خالی باشه  

وقتی باشم عاشق تو  

غیر دل ، چیزی ندارم  

که بدونم لایق تو ...  

دلم و ا ز مال دنیا  

به تو هدیه داده بودم  

با تمام بی پناهی  

به تو تکیه داده بودم   

هر بلایی سرم اومد  

همه زجری که کشیدم  

همه رو به جون خریدم  

ولی از تو نبریدم   

هر جا بودم  

با تو بودم  

هر جا رفتم  

تو رو دیدم   

تو سبک شدن تو رو یا  

همه جا به تو رسیدم  .... 

بدون اینو که دل من  

شده جادو به طلسمت  

یکی هست این ور دنیا  

که تو یادش مونده اسمت ... 

 

 

                                                                                                  *سیاوش قمیشی *

گل یا پوچ

     _گل یا پوچ ؟ 

 

 

از ان روز که قلبم را به تو دادم ، گل یا پوچ شد تمام سرگرمی مان  

 

                _گل یا پوچ ؟ 

 

 

برای پس نگرفتن قلبم همیشه خدا خدا میکنم که پوچ !

:*

مرسی عشق من ... 

مرسی ...

محبوب قلب ها :)

میرم خونه ی فک و فامیل  ،همه قربونم میرن

میرم دانشگاه ، دوستام میخوان فدام شن  

میرم سر کلاس داستان نویسی ، مردم میخوان فدای نوشته هام شن  

میرم خونه مامان بابا قربونم میرن  

اس ام اس رو میخونم همه اش نوشته :قربونت برم !! 

 

ای خدا!   چاکرتم :)

شکوفه

میدانی ؟ 

هرچه  این هوای پاییزی سرد تر و زمستانی تر می شود

درقلبم شکوفه های بهاری بیشتری جوانه می زنند ... 

مثل ان روز در دیدنیها ...

مثل امروز به صرف کافه گلاسه :) 

 

دوستت دارم...

از صبح تا شب

از صبح تا ظهر دوید و داد و فریاد کرد و بازی کرد و  همه را خنداند  

از ظهر تا شب دنبال حق خود دوید وحق دیگران را خورد و همه را گریاند  

شب ، بیکار شد و حساب کتاب کرد و وقتی کلی کم اورد، گریست  

 

زندگی اش به همین راحتی به پایان رسید . 

 

دست کج ...

 دست کرد توی جیب بابا و چند اسکناس برداشت 

رو به سقف کرد و گفت : خدایا منو ببخش ، بار اخرمه ... 

 

وقتی تلفن زدند و گفتند که بابا فوت کرده  

دست کرد توی جیب شوهر و چند اسکناس برداشت  

رو به سقف کرد و گفت : خدایا منو ببخش ،بار اول و اخرمه !! 

پل نگاه...

 

کاش ...

راه ِ  به تو رسیدنم ، همین پل نگاه بود  ...                                                      ** ابی**

 

 

 

طرح چشمان قشنگت  

در اتاقم نقش بسته 

شعر میگویم به یادت  

در قفس غمگین و خسته ... 

 

من چه تنها و غریبم  

بی تو در دریای هستی  

ساحلم شو ... غرق گشتم  

بی تو در شب های مستی 

ساحلم شو ...  

 

**امید **

پریسا ...

_ چه کار دیگری جز این ، می توانستم بکنم ؟  

سرگیجه داشت  .. روی تخت ولو شد و به سقف خیره ماند ... 

سه شبی میشد که نخوابیده بود ... 

هنوز تصویر  پریسا و جیغ هایش جلوی چشمانش رژه می رفتند   

 

_ حقش بود ...  پریسا مال من بود ... 

 

گریه اش گرفت و پتو را روی صورتش کشید  ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از روی تخت پایین امد و دوباره در اتاق شروع کرد به راه رفتن ، درست مثل ان روز ظهر ... 

ان روز هم بی تاب و بی قرار بود ... مدام به پریسا فکر میکرد به  اخرین برخورد نفرت انگیزشان ... 

پریسا خیلی راحت گفت که او را نمیخواهد ... وقتی سد راهش شد پریسا با خشم  فریاد میزد که ، اگر یکبار دیگر بیایی سراغم با پلیس طرفی ...  

 بعد ان روز به چیزی  جز انتقام فکر نمیکرد ... پریسا حق نداشت با او و احساساتش این طور بازی کند ... 

_ پریسا مال من بود نه اون پسره ی تا زه به دوران رسیده ... 

  

تصمیم به از بین بردن ان  نگاه دوست داشتنی و ان صورت معصوم کار راحتی نبود ...   

منتظر ماند ...مثل تمام روزهای ماه   قبل ... 

پریسا را دید که از دور می امد ... تنها بود ...   

اما با دیدن پریسا قلبش به تپش افتاد و دست و پاهایش به لرزه ...  

پریسا با تلفن همراه حرف میزد و می خندید ... 

 

میخواست  منصرف شود ... اب دهانش خشک شده بود و هیچ صدایی را نمی شنید ... 

اما ... یک لحظه یک ندای درونی او را به انتقام تشویق کرد و  ... تا به خود امد دید روبروی دخترک ایستاده ... 

پریسا دیگر نمی خندید ... ترسیده بود ... 

 

همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد ... وقتی اسید را روی صورت پریسا پاشید زمان متوقف شد ...  

اسید از روی پیشانی و چشم ها  سر خورد و روی لب ها ریخت و روی سینه ی پریسا ارام گرفت  

... 

 

با تمام قوا دوید ... هنوز صدای پریسا را می شنید ... 

از ان روز ظهر صدای پریسا توی تمام ثانیه هایش تکرار میشد ... 

 _دست من نبود ... پریسا مال من بود ... عشق من ...  

 

دوباره روی تخت دراز کشید ... به هق هق افتاد ... 

افتاب که بالا امد خوابش برد .

۱۶ آذر

وقتی ما آمدیم 

اتّفاق، اتّفاق افتاده بود! 

حال، هر کس به سلیقه‌ی خود چیزی می‌گوید 

و 

در تاریکی گم می‌شود ...! 

 

روز دانشجو: تبریک / تسلیت !!!

برای زهرا

عزیزم ... 

اینه حقیقت همیشه: 

بی‌تو شبم، روز نمی‌شه.

نگاه تو ...

برا ی بودنم ،نگاه تو کافی است  

مرا یکشب به بودن ،مهمان کن ...  

 

همایش

همایش تمام شده بود و همه داشتند سالن را ترک می‌کردند. 

در عالم تناولات خود بودم که یکی از شرکت‌کنندگان جلو آمد و پرسید: 

ببخشید، برداشت شما از گردهمایی حاضر چه بود؟ 

با بی‌حالی جواب دادم: 

برداشت من فقط سه سیب بود و یک پرتقال !!!

تنها رفیق...

پسر بچه که  می امد ، سگ ، از همه بیشتر خوشحال میشد ... 

می پرید بغل پسرک و  و دم می جنباند و پارس هایی دوست داشتنی میکرد و

جای دو تا دستش روی  پیراهن سفید پسرک می ماند ...

با هم می دویدند و بازی میکردند و پسرک مدام سگ را در اغوش می گرفت و گوش هایش را  

می بوسید ... 

وقتی هم که پسرک سوار ماشین می شد و به شهر می رفت سگ تا جایی که می توانست دنبالشان می دوید ... انگار التماس می کرد که پسرک بماند ...    

اما ان روز که پسرک را به گورستان بردند ،سگ با سری پایین ارام ارام پشت جمعیت حرکت می کرد ... حتی یک پارس هم نکرد ...

شب اطراف گورستان زوزه کرد و چرخید  ...  

صبح ، خسته و گرسنه به خانه بازگشت ... 

بی حوصله و بی رمق گوشه ای نشست و دو تا دستش را روی چشم هایش گذاشت  نمیخواست خانه را بی حضور پسرک ببیند   و دیگر هم   ندید .

 

توریست ِ سرباز !!

قصد دیدن سرزمین پدری کرد 

مادر همیشه از ایران میگفت و کنجکاوی اش را بر می انگیخت 

هیجان  داشت و دلهره ... 

هواپیما که فرود امد یک دنیا شادی وجودش را گرفت ، اما ... 

حتی فرصت سوار شدن به اولین تاکسی را نیافت . 

  

توی پادگان ، همه جوان هندی افسرده را می شناختند که  در صدد گرفتن معافیت پزشکی و  

بازگشت به کشورش بود ...