دیدار دوباره ی چشمات

دست من بوی تورو گرفته بعد رفتنت 

چشم مهربونتو دلم میخواد   ...

توی این هوای غم  پر ِ  از عطر تنت  

قلب عاشقونه ات رو دلم میخواد  ...

 

رفتی اما عطر تو پیچیده  

توی بیقراری خاطره هام   

رفتی اما عشق تو ترانه شد  

واسه چشما ت توی گریه ی شبام   

بعد هر بار که میری  

تو زندونت میمونم   ...

واسه لالایی عشق 

 شعر تورو میخونم   

حالا دلتنگ میشم و  

عکس تورو می بوسم  ...

 

نکنه یه روز نیای 

 تو زندونت  می پوسم   

میشمورم لحظه به لحظه ی شبو  

واسه دیدار دوباره چشمات  ...

حال این هوا رو با ترانه ها  

میخونم از دل دیوونه برات  

                       امیر              

هر چند ساعت یکبار

 هر چند ساعت یکبار یک شکلات فندقی میخورم  

 

تا شیرینی یاد و خاطرت توی وجودم تکرار شود  

 

تا تلخی نبودنت را توی تمام رگ هایم حس کنم   ... 

 

هر چند ساعت یکبار ! 

برای تا ابد

امشب که نیستی  

اتاق من تاریک و سرد است و تاریک ! 

چگونه بی لالایی مهربان واژه هایت بخوابم ؟ 

تمام تنم یخ بسته است   

هرم یک نفس ، فقط یک نفس تو برای تا ابد ِ من کافی است ... 

 

به تو رسیدن

چقدر دلم میخواهد که قدم بزنم  

توی این شب  

توی این سرما  

تا به تو رسیدن   

تا به روز وصله خوردن   

تا به تو رسیدن...

خواب

نه ماه هست توی این شب  

و نه مهر! 

تو که خوابی همه دنیا نا مهربان است  و بی خیر !  

چشمهایت را باز کن  

بیدار شو

تابلوهای نئون

این شب ها  ظلمت خیابان  این ادم ها ی تنها را تابلوهای نئون روشن میکند ! 

برای شب نشینی که امدی ، با خودت قدری  ماه بیاور ...

تولد دوباره ...

تولد دوباره مو  

مدیون عشقت میدونم   

احساسی که دارمو  

ممنون عشقت میدونم   

تولد دوبارمو   

مدیون عشقت میدونم  

خوشی روزگارمو  

ممنون عشقت می دونم  

 

 

دوستت دارم عشق من ! 

ز           ی              ا                 د

قصه های بد

قصه می نویسم  

قصه های تلخ و بد به ذهنم می رسند وقتی نیستی 

 

باش . لا اقل به خاطر شخصیت های این قصه های بدکه خسته اند و میخواهند خوب باشند!

تلافی

 بوی تند سیگار و دود رقیق همه جا را گرفته بود .   

پدر روی زمین به پهلو  دراز کشیده بود .  یک دست جلوی چشم و از بین انگشتان دست دیگرش دود ابی رنگ ضعیفی  رقص کنان به سمت بالا در حرکت بود ...  

با صدای در ، دستش را از جلو چشمش برداشت و  نگاهی به من کرد و پکی به سیگار زد   

 

اهسته و با احتیاط  سلامی کردم و به سرعت وارد اشپز خانه شدم  

 مادر مثل همیشه مشغول  ... روی ظرفشویی خم شده بود و داشت چیزی را در ظرفشویی میشست

 سلام کردم و کنار پایش نشستم ...  قطرات اب روی سر و صورتم می پاشید ... مثل همیشه همه ی غم و غصه هایش را فراموش کرد و خندید و جوابم را داد ... یک سیب به من داد  

_چرا دیر کردی  سعید جان؟ داشتم نگرانت می شدم  ، مدرسه خوب بود ؟  

خواستم مثل همیشه از بچه ها و کلاس و فوتبال  امروز، برایش تعریف کنم اما با دیدن صورت قرمز شده اش ، خشکم زد 

با سرعت بلند شدم و به صورتش نزدیک شدم... 

مامان ؟ صورتت چی شده ؟ 

نگاهش را از من دزدید و با لبخند گفت : 

 چیزی نیست  

دستم را روی صورتش کشیدم ، اخ بلندی گفت و دستم را پس زد  

گریه ام گرفت  

گفتم :دوباره  بابا ؟ کار بابا ست ؟ 

انگار که تمام مدت منتظر امدن من باشد  زد زیر گریه و بی رمق روی زمین نشست ... 

دست های خیسش را جلوی صورتش گرفت  ... قطرات اب از روی دست ها روی دامن گلدارش می چکید ... انگار تمام اعضایش گریه می کردند ... 

 چند زخم هم روی دست ها یش بود .  

  چند دقیقه ای به همان حال نشست  مغزم از کار افتاد  دندان هایم قفل شدند

اشک هایش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد و به زحمت برای بلند شدن ، یا علی گفت ... 

توان صاف ایستادن نداشت  

دستش را روی شکمش گرفت و دوباره اشک هایش جاری شد ...  

 

عصبانی شدم ... تمام تنم را رعشه های خفیف می لرزاند ... ضربان قلبم انقدر شدید شده بود که به زحمت صدای ناله های مادر را می شنیدم ... پوست تنم داشت می سوخت ... داغ بود و مرا می سوزاند 

می توانستم حدس بزنم که چطور کتک خورده ...  

بارها دیده بود م ... از وقتی که یادم می اید ... 

پدر موهایش را می گرفت و او را محکم به سمت دیوار هل می داد .. 

بعد مشت   میزد ، یکبار هم با لگد زد .. مادر جیغ میزد و کمک میخواست و فحش  میداد ...

 

سیب را روی زمین انداختم و جلوی درب اشپز خانه ایستادم هر دو را می توانستم ببینم  

 

پدر خوابش برده بود. شکم بزرگش روی زمین افتاده و هر از چند گاهی با نفس هایش تکانی

 میخورد .. زیر پیراهنی سفید به تن داشت موهای سفید روی سینه اش پیدا بود    

مثل یه توده ی گوشتی نفرت انگیز ... 

دلم میخواست زیر سیگاری پر شده را به سرش بکوبم .اما هنوز از او می ترسیدم ..دو نفر با هم توی وجودم فریاد میکشیدند  

یکی حال مادر را توی ذهنم تکرار میکرد ... اشک ... گریه ... درد ...  مرا به حمله تشویق میکرد 

یکی مرا منع میکرد .. از هر کار احمقانه

اما من هنوز  می ترسیدم  

هنوز انقدر قوی نبودم ...  هرچند پدر همیشه میگفت که دیگر مرد شده ام ، اما ...

بدنم شروع کرد به لرزیدن  

  صدای عق زدن های مادر مرا به خودم اورد   دستش روی شکمش بود و   عق میزد ...  

خواستم به سمت مادر بروم که یک نیروی ناخواسته جلویم را گرفت و مرا به سمت پدر هدایت کرد  

 بالای سرش بودم ، یک نفر از درونم فریاد می کشید که سعید !  بزن ...  هولم داد  روی پدر ... مشت هایم  را به شکم و سینه اش و سرش کوبیدم  

وحشت زده از جا پرید ، فرصت ضربه زدن نداشت ، دست ها را سپر صورتش کرد  

 

نیرویم بی اندازه زیاد شده بود ... صدای عق زدن های مادر می امد و مدام اسمم را صدا میکرد  

پدر را که حالا ضعیف و بی دفاع بود نمیدیدم ، مشت میزدم و  مرتب این سوال را می پرسیدم که  

خوبه ؟ درد داره ؟ زورت به یه زن رسیده ؟  

پدر که کاملا گیج شده بود فریاد میزد ، سعید ؟ چه کار میکنی ؟ دیوانه شدی ؟

 

درست شده بودم عین او  ... حتی ضربه هایم ! 

 صدای مادر را که التماس میکرد رهایش کنم ، دیگر به وضوح نمی شنیدم ... تمام حواسم از کار افتاده بود و جز پدر که زیر دست و پایم افتاده بود  چیزی نمی دیدم ، میخواست بایستد اما ضرباتم اجازه نمیداد  

تمام نیرویم توی پایم جمع شد ، یک صحنه توی ذهنم تکرار شد به سرعت برق ... 

 

مادر روی زمین بود و پدر با لگد زد توی شکمش ...  

 

ان صحنه داشت تکرار میشد نه یکبار نه ده بار هزاران بار در یک لحظه  ... صدایی در وجودم  فریاد میزد :بزن !  سعید  لگد بزن ...   

 

اشک های مادرم ... ان دست های دوست داشتنی ... سرخی روی صورتش  ، از جلوی چشمم رد شد

 

با تمام نیرو به شکم بر امده اش لگد زدم  

به خود پیچید و روی زمین افتاد و جیغ میزد ... 

 

باورم نمی شد که این همه  ضعیف باشد ... صدای درونی دست هایم را گرفت ،  و دور گردن 

پدر حلقه زد ... 

فریاد زدم که می کشمت ... قرمز شده بود و دست هایم را فشار میداد تا از دور گردنش باز شان کنم   چشم هایش گرد شده بودند و پر از خون... 

بوی تند سیگار میداد ، پدر ،  تمام اتاق ، تمام دنیا ، انگار که هوایی نبود ... فقط بوی تند سیگار!

پدر دست و پا می زد ... 

 

زل زده بودیم توی چشم هم ... هر دو می دانستیم که یک دقیقه هم دیگر فرصت ندارد  

 نگاه وحشت زده ی پدر از من برداشته شد و به راست چرخید ...   

 

صدای مادر را می شنیدم .. حالا واضح تر... التماس میکرد که رهایش کنم

فکر کردم که تمام کرده ... دیگر نیرویی برایم نمانده بود ... فشارم را به گردنش کم کردم ...  

 و بی رمق کنار پدر افتادم ... سرفه میکرد و نفس های بریده بریده می کشید ... ازمن فاصله گرفت   

توی وجودم همه ساکت شدند  ... نه کسی به زدن تشویق و نه کسی منع میکرد ... 

 

مادر شکمش را گرفته  و با صدای ارامتری گریه میکرد و زیر لب به من و خودش و پدرم فحش میداد  

پدر نفس های عمیق  می کشید... اشک هایش  سرازیر شدند  ... به من نگاه میکرد . 

گلویش را گرفته بود و گه گاه سرفه ای میکرد ... 

 

بی انکه دیگر نگاهی به هیج کدامشان بیاندازم از خانه بیرون زدم   هنوز بدنم می لرزید ... 

دستانم بی حس شده بودند انگار هنوز دور گردن پدر را فشار میدادند  ...

 

 کسی توی کوچه نبود ... باد سردی می وزید . 

ولنتاین

روز عشق مبارک عزیزم  :* 

اگر تو به فکر هدیه ای ارزنده هستی 

منو با خود ببر تا اوج خواستن  

بگو با من که با من زنده هستی  

که من بی تو نه اغازم نه پایان  

تو یی اغاز روز بودن من  

نزار پایان این احساس شیرین  

بشه بی تو غم فرسودن من ...  

نمیخوام از گلای سرخ و ابی  

برایم تاج خوشبختی بیاری 

بزار با تو بسوزه جسم خسته ام  

ببینی اتش و خاکستر من  

تو ای تنها نیاز زنده موندن  

بکش دست نوازش بر سر من  

به تن کن پیرهنی رنگ محبت  

اگه خواستی ببایی دیدن من...  

یک جرعه با هم بودن

                                                                         علی عزیزم       

                                                           علی خوبم   

                                                                              علی مهربانم 

دوری از تو

مثل قهوه   داغ و تلخ است  

داغی  دل نشین و

تلخی  دلچسب  

  

و تمام میشو د  

خیلی زود  

با چند جرعه  

با هم بودن ... 

 

  دوستت دارم به اندازه ی تمام غیر قابل شمارش ها 

این چند وقت

سالگرد گرفتیم  

چند روزی به هم ریخته بودم  و انگار مریض شدم  مثل دیوونه ها یه گوشه نشستم و کتابم هم کنارم  به خیلی چیزها فکر کردم  خیلی خاطرات از توی ذهنم گذشت  خاطرات تابستون ... 

اخرین روز ... 

همه ی اخرین ها ...  

اخرش هم مثل همیشه پناه بردم به علی و تا تونستم  گریه کردم  ... هیچ کس  جز علی به فکرم نبود حالم بد شد  خیلی    دکتر هزار تا ازمایش واسم نوشت ... اما من دردم چیز دیگه ای بود ...

دلم میخواست که سالگرد من بود... اخر این گریه زاری هم ، نتونستم به امتحان برسم . 

 

یه ماه امتحان کلافه ام کرد  خیلی زیاد  

دو تا بچه ها هم که مثل همیشه ! فصل امتحانات من، بیشتر  از من ، روی اونها تاثیر منفی می زاره ...  

 

ارش و حمید رضا هر دو ابله  !! گرفتن . 

 

یه تصمیم گرفتم که ، نتیجه اش  از بین رفتن خودم بود  

هم علی رو ناراحت کردم ، هم خودم رو . هروقت که اس ام اس زد ، گریه کردم و گریه و گریه  ...  

 

14 رو من خراب کردم  

و تنها موندم  

 

رفتیم بوف...هوا سرد بود ... من هیچ کسی ندارم جز علی  هیچ کسی من و با این حال و روز و اخلاقم نخواست جز علی  من هنوز هم موندم که چطور زنده ام ؟ وقتی از هم دوریم ... 

 

ملضویو بحران زده هر روز با من تماس داشت  

یک شنونده میخواد و بس ..نشستم و ساعت ها گوش کردم ... ساعتها ی طولانی 

 .

 فهمیدم که علی درست میگفت  چیزی به اسم دوست وجود نداره  

  

تو مسابقه ی یاد سیمرغ ، اول شدم (داستان کوتاه) 

اما پیام نور حتی به من واسه شرکت تو مراسم زنگ هم نزد ! 

  

این یکی دو ماه همه اش تنها توی دلم با خودم حرف زدم  

 

توی حوزه هنری ، نا خواسته از همه جدا شدم . 

همیشه ردیف سوم سمت چپ... کسی کنارم نمیشنیه  همه  پیش هم میشینن و مدام پچ پچ ومن هم  کاغذها م رو خط خطی میکنم ...     

 

چشم پزشک رفتن من همیشه مساوی بوده با ناراحتی  اما اینبار ، اشکم هم در اومد  

دکتر داشت یه ریز حرف میزد که واسه افزایش توانایی چشمت و دیر تر خسته شدنش  

اینکار و بکن و اینکار و نکن ... مستقیم نگاهش میکردم ... اما همه اش فکرم مشغول این جمله بود  که چطور بعد از این همه سال  راه حلی واسه من پیدا نشده ... 

دکتر مکث کرد .. به خودم اومدم ...  پرسید : هر چند دقیقه چشمت رو گفتم ببندی ؟ 

 دستم رو شد که به حرفاش گوش نمیکردم ...

بغض کردم ... گفتم من نمیخوام این کارا رو بکنم ... میخوام دیدم بهتر بشه ... حتی با جراحی  

سرش رو تکون داد  

برام متاسف بود که این قدر احمقم!  

صدام بلند شد .. انگار داشتم التماسش میکردم ...

اروم بود و مستقیم نگام میکرد . 

انگار می فهمید که چی میخوام اما من نمیفهمیدم . 

لبخند زد و برام قرص ویتامین نوشت ... حتی نمره عینکم رو عوض نکرد . 

اونطوری که اون نگام میکرد ، باید جای قرص ادرس یه روانپزشک به من میداد !! 

     

انگار خیلی عقب موندم  

از جریان زند گی   از دیگران  

 همه میخوان به من بفهمون که از من جلو افتادن ... از من بیشتر می فهمن ...  

مثل همیشه می خندم و به روی خودم نمیارم ... 

 

ارایشگاه هم نرفتم  .

دعا

واسه من که عاشقم همین بسه: 

هر کی عاشقه به عشقش برسه.

۱۴ /بهمن /1387

تمام روز را در یک جهنم سرد گذراندم  

به سردی نبودنت  

 

هیزم های این جهنم را خودم ، دانه دانه جمع کردم... 

وقتی پشیمان شدم که دیگر نه تو نایی داشتی نه من ! 

 

با تو قدم زدم ، اما بی تو  

با تو حرف زدم ، اما بی تو  

کنار تو گریه کردم ، اما بی تو  

 

تمام روز را در یک جهنم سرد گذراندم  

 

بی تو ...

اتاق تاریک

این دل نمیتونه که بی تو بمونه  

نشستم یه گوشه ای یه اتاق تاریک و تنها  ...

یه نگاه به در  ...

یه نگاه به تلفن ... 

تویی نفس برام  ...

عمرم شده تلف ...

جونم بسته به جونت...  

 نفسم به نفست ...  

یه بار پا بزار رو غرورت  ...

بیای و ببینی منتظرم با چشم تر  ...

شدم خیره به در ... 

نزار بمیرم ... 

انتظار دیگه بسه  ...

میدوزم چشم به در  ...

دلم شده برات یه ذره  ...

یاد نگاهت میافتم دستام میلرزه...  

دیگه بسّمه پس نزن دستمو  ...

صحبت یکی دو روز نیست صحبت انتظار من  ... 

                                                                                                               Fire Boys

جمعه

اَه  

باز هم این هوای ابری و  

بازهم  من ِ کنار پنجره  ....

  

کاش باران ببارد   

مثل ان روز عصر  

نم نم و ریزه و ریزه  

و ما  

ساعتها در ترافیک  

با هم عاشق شویم  

 

کاش باران ببارد  

...

برداشت‌های یکسان!

برای اینکه برداشت همه از سمینار یکسان باشد، 

میوه‌ها را بطور مساوی بین شرکت‌کنندگان تقسیم کردند!!

نرود میخ آهنین در سنگ ...

چه خودت بمیری ... 

چه تصادف کنی ... 

چه کسی بکشدت ... 

بالاخره می‌میری. 

 

بعد هم خونواده و اطرافیان و دوستان کلّی ناراحتی می‌کنن و گریه و زاری و خلاص. 

یکی دو سال بعد دیگه عادّی می‌شه که تو نباشی ... 

ده سال بعد دیگه دل کسی برات تنگ نمی‌شه ... 

بیست سال بعد ازت فقط یه عکس مونده توی آلبوم خونوادگی ... 

چهل سال بعد هم قبرت رو دوباره می‌فروشن و تمام. 

دیگه حتّی روی یه سنگ قبر هم اسمت نمونده. 

 

با همه‌ی این حرفا مردن یه عزیز خیلی تلخه. همه جای دنیا، توی همه‌ی فرهنگ‌ها. 

 

امّا گاهی‌وقتا مردن اصلا تلخ نیست، خیلی هم شیرینه، گاهی‌وقتا مردن یعنی زندگی، یعنی زنده‌کردن یه‌عالمه حرف اساسی، یعنی افتخار. 

 

حالا چی شد که ما اینجوری شدیم؟ 

 

وقتی دیدم کسی حرفم رو نمی‌فهمه ... 

دیدم دونه‌ی حرفم توی شوره‌زار دلهای مردم پا نمی‌گیره ... 

وقتی دیدم نرود میخ آهنین در سنگ ... 

فهمیدم که حرفم حرفی نیست که عادّی زده بشه ... 

حرفیه که امضا می‌خواد ... 

حرفیه که باید ثابت بشه ... 

و دیدم که تا خونم ریخته نشه هیچکس حرفم رو باور نمی‌کنه ... 

 

اینجوری شد که ما اینی شدیم که هستیم.

دستمال های مچاله شده

وزارت بهداشت از مردم خواست ، برای حفظ سلامتی و بهداشت  عمومی، موقع عطسه کردن  

با دستمال جلوی دهان خود را بگیرند  

 

شهر پر شده از دستمال های مچاله شده !!