چندمین باری است که توی کتابخانه ی حوزه ی هنری، برای امانت گرفتن کتابی این جمله را میشنوم:
امانت دادیم.
امروز اعتراض کردم و گفتم چرا هر وقت میایم کتابها امانت هستند؟
گفت :
۱.بودجه نداریم
۲.فضا برای کتاب های جدید نداریم
۳. اوضاع اون پشت رو نمیبینید !!! که بفهمید چه خبره!!!!!!!!!!!!!!
۴. حوزه هزاران! عضو داره طبیعیه که کتاب نمونه
۵ و ۶ را یواش گفت نشنیدم!
۷.خلاصه خانوم اوضاع اینجا اینجوری با اینهمه مشکلات.
قیافه ی حق به جانبی نداشت
گفتم اشکال سازمان این است که با وجود این همه مشکلات! عضو جدید میگیرد.
با شنیدن این حرفم، انگار بار اولی است که کسی به این نکته اشاره کرده که عمو! عضو کم بگیرید تا نخواید این همه توضیح الکی بدید.
سکوت کرد
سکوتی کردم سرشار از فحش و بدبیراه مادرانه خواهرانه...
توی دلم یهو یاد محمد رضا افتادم
یادم رفته بود که کتابخانه ملی مال ما است
راستی کی کتابخانه ملی را هم میخری؟؟:)
بمیرم برای روزهایی که یک عالمه از من ناراحتی و غصه توی دلت هست و دم نمیزنی
نمیدانی چقدر به تو ویژگی هایت حسودی ام میشود...
بلیط های اتوبوس که سه تایی و چهارتایی شدند
قیمتشان هم شد ۲۵ تومن
حالا شما پیدا کن رابطه ی بین افزایش قیمت و افزایش تعداد؟!!!
حالم یه چوری شد
حالا که نوبت ماست همه چیز روند صعودی پیدا کرده
جالب اینجاست که هیچ کس کوچکترین اعتراضی نمیکنه
همه ی کسانی که یک بلیط هم نمیدادند حالا سه تا بلیط رو با التماس تحویل میدن !
احساس میکنم روز به روز فقیر تر میشم...
معلّم عزیزم
تو به من آموختی
که صداقت بزرگترین سرمایه است
که قدرت، در بخشش است نه در زور
که ایمان، در دل است نه بر زبان
که بزرگی به عقل است نه مال...
معلّم عزیزم...
هیچگاه تو را نخواهم بخشید
چون با این چیزهایی که به من آموختی، باعث شدی به هیچ کجا نرسم!!
خوشحالیم که لااقل وزارت ارشاد در حوزهی خودش اقدام به ممنوع کردن فستفود کرد. همین امروز از قول مدیر کلّ دفتر تبلیغات و اطّلاعرسانی وزارت ارشاد اطّلاع پیدا کردیم که به منظور صیانت از زبان و ادب فارسی و ممنوعیت به کارگیری اسامی و عناوین بیگانه در تابلوها، از امروز به بعد استفاده از واژهی « فستفود » توسّط واحدهای صنفی و به خصوص اغذیهفروشیها ممنوع است و با کسانی که تمکین نکنند برخورد شدیداللحن به عمل خواهد آمد. چرا که به عمل کار برآید، به سخنرانی نیست.
واژههای جایگزین: واژگان پیشنهادی برای فستفود را به ترتیب اولویت استفاده اعلام میداریم.
۱- هستفوت: این هر دو کلمه کاملا فارسی سره بوده و از نظر وزن و آهنگ نیز با فستفود قرابت بیشتری دارد. هستفوت، یعنی تا فوت کنی، غذا روی میزت هست. سرعت تهیّهی هستفوت میتواند با تعداد فوتها درجهبندی شود. یک فوت، دو فوت، سه فوت، ... و الی آخر.
۲- سریعالسیر: چون سرعت تهیّهی غذاهای فستفودی بیشتر و تندتر از امثال دیزی و کلّهپاچه و سایر غذاهای سنّتی است؛ اطلاق عبارت سریعالسیر به اینگونه غذایا (!) میتواند رسانندهی معنا و منظور باشد. وزارت راه، قطارهای شرکت رجاء را همینطوری تقسیمبندی کرده است.
۳- بخر و بخور: در حوزهی البسه، به پارهای لباسها که اتو نمیخواهند، اصطلاحا « بشور و بپوش » میگویند. عین همین عبارت را میتوان در مورد غذاهای فستفودی به کار برد. بسیاری از فستفودیها را همانجا سرپایی میخورند، یک نوشابه گازدار هم روش. ماشالّا به چشم و ابروش!
۴- راحتالحلقوم: اگر چه این اصطلاح از بیخ عربی است، امّا باز بهتر از یک اصطلاح بیگانه است. با فرهنگ و زبان محاورهای ما هم بیگانه نیست. به خیلی چیزها میگوییم راحتالحلقوم. مثل پول بیتالمال که بعضی مفسدان اقتصادی، به راحتی هلو از گلو میدهند پایین. بدون آنکه صدای قورتدادنشان را بشنوید.
۵- سریعانه: وقتی که به کامپیوتر، رایانه گفته میشود و به سوبسید یارانه و به ترمینال، پایانه و ... همهجا هم بحمداللّه این اسامی و عبارت جا افتاده و امروز اگر کسی بگوید کامپیوتر، همه به او میخندند؛ پیشنهاد میشود که به عوض فستفود نیز « سریعانه » گفته شود ببینیم چی میشود.
۶- غذاقورتکی: چون غذاهای فستفودی را سریع قورت میدهند و هم تهیّهی آن راحتتر و موادّ آن آمادهتر است و هیچ خاصیتی ندارد، جز چاق کردن آدمها؛ فلذا اصطلاح غذاقورتکی نیز پیشنهاد آخر ماست. عین کشلقمه خدابیامرز که به جای پیتزا توسّط فرهنگستان زبان فارسی اختراع شد و چقدر هم رایج شد.
کلاس اول خانم عزیز خانی
اولین روز مدرسه من اشتباهی با دختر همسایه مان رفتم کلاسشان. او دوم بود.
خانم عزیزخانی هر روز عصر از جلوی خانه ی ما رد میشد . من با خجالت و ذوق برایش دست تکان میدادم. میگفت مشق هات رو نوشتی داری توی کوچه بازی میکنی؟ با سر تایید میکردم به دروغ!
کلاس دوم خانم شاددل
یک خال با مزه پایین لبش داشت. خارج از وقت مدرسه نگهمان داشت تا از روی یک درس که فکر کنم عید نوروز بود بنویسیم. با اینکه از روی کتاب می نوشتم کلی غلط توی مشقم پیدا کرد!
کلاس سوم خانم مصطفایی
خط کش چوبی بلندش را فراموش نمیکنم . یکبار که کنار من نشسته بود دزدکی دیدم که عکس های تولد کودکش را نگاه میکرد. دیدن خانم مصطفایی بدون مقنعه برایم یک کشف بزرگ بود.
کلاس چهارم خانم اشرفی. خانم مصطفایی
خانم اشرفی موقع زایمان دوم خانم مصطفایی معلم ما شد . به خاطر اسم خواهر زاده اش عاشق اسم نازنین بود.
توی کلاس ما یک فقره شاگرد زرنگ نازنین نامی بود که زیاد دست توی دماغش میکرد.
خانم اشرفی به خاطر نحوه ی مسخره چیدمان نیمکت هامان هر وقت از کنار ما رد میشد مانتو اش گیر میکرد به لبه ی نیمکت ما. هر روز.
کلاس پنجم .خانم صادقی
به چند تا شاگرد شماره تماسش را داده بود. به من نه ! برایش یک نامه با خودکار قرمز نوشتم و کلی نصیحتش کردم که بین شاگردانش فرق نگذارد!!!
پنج سال از زندگی ام را با ایشان گذشت.
توی یک کلاس کوچک و سرد. توی دبستان ۱۷ شهریور .
فراموششان نمیکنم.
آه... یادت هست؟
مشق هایمان که مانده بود تا دم رفتن به مدرسه؟
لغات سخت که ده بار ده بار می نوشتیم و بازهم توی دیکته غلط های ما بودند؟
یادت هست روز معلم؟ کادوها انبار شده بودند روی میز خانوم!
یادت هست دفتر و چتر و کتاب هایی که توی ... اسمش چه بود؟ ... قفسه ی زیر نمیکت ... جا میماند؟
یادت هست پاک کن کوچکت که قل خورد روی زمین و گم شد مثل
کودکی مان که پشت نمیکت های چهارنفره گم شد...
میدانم یادت هست. ان روز عصر که برایم یادگاری نوشتی و قسم خوردیم تا ابد از هم جدا نشویم
یادت هست؟
کودکی مان یادت هست؟
مینو با دیدن من توی اشپزخانه، دستان کوچکش را پشت سر ش پنهان کرد.
خوراکی توی دهانش ماسید. قورتش نمیداد.مانده بود به زل زدن توی چشم هایم.
با عصبانیت که دستش را کشیدم با صدای بلندی شروع به گریه کرد و تکه های شیرینی از گوشه ی دهانش افتاد روی زمین.
زدم توی صورتش و مشتش را باز کردم. شیرینی له شده را از مشتش در اوردم و با فحش و کتک از اشپزخانه پرتش کردم بیرون.
شب که میهمان ها امدند شیرینی مچاله شده ی نیم خورده اش را روی تمام شیرینی ها گذاشتم و هر کس که با چندش به شیرینی اشاره میکرد مجبورش میکردم خودش توضیح دهد.
بعد از ان شب دیگر لب به هیچ شیرینی نزد.
***
مینو که از سر کار امد، توی اشپزخانه بودم و داشتم خامه ی روی کیک تولدی که برای فرزندش خریده بود را میچشیدم.
با دیدنش خشکم زد. زانوهایم سست شد. انگشت خامه ای ام روی هوا مانده بود.
با هق هق شروع کرد به گریه کردن. کمکم کرد بنشینم. و تکه ای از کیک را برایم برید.
«این لحظه را به بودنِ ابدی در بهشت نمیدهم»
حوا این را گفت و چشم هایش را بست و آدم را که خواب بود بوسید.
روی سر در ِ هر صبح تابلوی توقف ممنوع میزنم و
تا شب نشده از جایم سر سوزنی تکان میخورم
مبادا جا بمانم
از ثانیه ها که میدوند...
از فردا نمیترسم
میدانم مثل گذشته ای که دیگر به خاطرم نمیاید، فردا نیز فراموش خواهد شد.
همین دم را خوشم
همین دم با تو.
دوستت دارم عزیزم:*
دوباره نیستی و هوای گریه با منه
تمام ارزوی من، فقط به تو رسیدنه
دوباره این سکوت من، پر از صدای گریه شد
تو این هوای بارونی، دیدن تو بهونه شد
دوباره تو نگاه من، یک اسمون دلتنگیه
دیدن تو برای من، شروع این زندگیه
تو رو به عاشقی قسم، همیشه پیش من بمون
نگیر ازم زندگی رو، تو گوشم از فردا بخون
میخوام اینو بدونی تو قلب من بمونی
حقیقت عشقم رو از نگام بخونی
تو اوج این دلتنگی هام، منو با بوسه شاد کن
هرجا هستم هرجا هستی، یکلحظه از من یادکن
باور دارم خودمو ، اگه تو باورم کنی
هر نفس پیش من بمون، که عاشقتر از اینم کنی
پیش تو میخوام دنیا رو، بی تو بمیرم بهتره
بی تو حرومه زندگی، زنده بمونم چی بشه؟
با الهام ازترانه ی زیبای
دوباره تو
هلن
بعضی وقت ها فکر میکنم بهتر است توی همین یکبار زندگی کردن خودم را وقف دیگران کنم و بیشتر از انکه به فکر خودم باشم به فکر انها و شادکردنشان باشم .
بعضی وقت ها فکر میکنم حالا که قرار است یکبار زندگی کنم بهتر است به خودم و خواسته هایم فکر کنم و تجربه های جدیدی داشته باشم.
بعضی وقت ها فکر میکنم زندگی چه روال احمقانه ای دارد، این همه تلاش و تقلا برای رسیدن به مرگ!
بعضی وقت ها هم مثل حالا سرگیجه دارم، مانده ام که توی این زندگی چه کنم . چه کنم ؟
21/1/89
در اموزشگاه رانندگی ارغوان ثبت نام کردم و امروز 5/2/89 سومین روز شهر بود.
رانندگی کار جالبی است. به من اعتماد به نفس میدهد. موقع رانندگی گاهی کارهایی میکنم که من و مربی با هم میزنیم زیر خنده !
گاهی یک حرکت را انقدر حرفه ای انجام میدهم که مربی یک ربعی از من تعریف میکند.
به نظر مربی من با این هوش و استعداد باید پزشکی میخواندم نه حقوق!
وقتی از من تعریف میکند شبیه کودن ترین ادم زمین میشوم چون یا مستقیم در حال رفتن توی حلق راننده ی جلویی هستم یا توی جدول .
وقتی گفتم که تا حالا رانندگی نکردم و بعد توی سه ثانیه برای رفتن توی حیاط اموزشگاه دو بار فرمان را با سرعت نور تا بی نهایت! چرخاندم نگاهی از بالای عینک افتابی اش به من انداخت و
شنیدم که توی دلش میگفت دروغ گو! این واقعا تا حالا رانندگی نکرده؟
برای عوض کردن دنده روی دست انداز و سر کوچه ها خیلی فرز نیستم. اما نمیدانم بعضی حرکات را چه طور مادرزاد! بلتم. چاکرم!
امروز نزدیک بود یه عابر را به دیار حق بفرستم . البته مربی گفت من که چیزی ندیدم.
هنوز هم مانده ام که مربی کدام عابر را میگفت. خیابان خالی بود!!
هیجان انگیز ترین قسمت انجاست که توی بزرگراه میروم دنده 3.
ضد حال ترین لحظه زمانی است که اماده ام برای 4. مربی اهسته اهسته میگوید. سرعت کم.
میریم 2.
مربی ام خیلی مراعات حالم را میکند. وقتی میبیند که زدن راهنما توی کله ام نمیرود خودش زحمت زدن راهنما را میکشد!
موقعی که در حال حرکت هستم نمیتواند فریبم دهد و سر تقاطع متوقفم کند یا در پارک ممنوع یا گردش روی خط ممتد. اما از بس بلا میباشد حواسم را پرت میکند. مثلا با توقف و امضا کردن برگه ام یا اسمان ریسمان بافتنش. انوقت اولین دستورش را بی چون و چرا اجرا میکنم و بعد هر هر میخندیم و انگار دنیا به او داده اند.
ارامش وجودی اش را دوست دارم.
القصه. رانندگی کار جالبی است. مخصوصا وقتی توانایی هایت را دست کم گرفته ای.
گواهینامه که گرفتم میخواهم یک کار جدید یاد بگیرم. دیگر نمیخواهم متوقف شوم.
احساس میکنم امسال نا خواسته توی مسیر جدیدی قرار گرفتم.
بعد از خدا تو باید کمکم کنی.
دوستت دارم.
با اینکه دوستش داشتم و شب و روزم را با فکر کردن به او میگذراندم، سعی کردم از او دورباشم اما نشد.
به خودم که امدم از همسرش جدا شده و شریک زندگی من شد و من هم تمام شب و روز به زنی فکر میکردم که بعد از من سعی داشت از او دور باشد!