همانگونه که برّه میشود میش
برادر ماهواره میشود دیش
قبولی در گزینش هست آسان
برادر این جوابش میشود ریش!
دوستان! حرف پس از نون، واو است
بشر از منظر من یک گاو است!
موضع اصلی او سیرآبیست
هدف مخفی او زیرآبیست
گرچه در معرکه خالیبند است
کارش امّا همهجا لبخند است
بزند گر توی کاری گندی
دوست دارد هنر گاوبندی!
شاخهایش به نمایش عالیست
لیک، اعماق دو شاخش خالیست
شجرهنامه اگر گشت عیان
میرسد بر دو نفر گاوچران!
گاو یک جانور لجباز است
ظاهرا چاق و غلطانداز است
لیک دارای دمی در پشت است
قدّ دم، پنج وجب انگشت است
فلذا، آنکه خودش دم دارد
برتری بر همه مردم دارد!
خوشا به حال اون که تو محلّهش
هوای عاشقی زده به کلّهش
کسی که قلبش اتّصالی داره
میدونه عاشقی چه حالی داره
با این که سخته، باز دلنشینه
« تپش، تپش، وای از تپش » همینه
ردّ وبدل که شد نگاه اوّل
بیرون میاد از سینه آه اوّل
دل میگه هر چی بش بگی فوتینا
خواب و خوراک و زندگی فوتینا
عاشق شدن شیدایی داره والّا
« خاطرخواهی رسوایی داره » والّا
وقتی طرف تو کوچه پیدا میشه
توی دلت یه باره غوغا میشه
آرزوهات خیلی دورن انگاری
توی دلت، رخت میشورن انگاری
صدای قلبت اون قدر بلنده
که دلبرت میشنوه و میخنده
دین و مرام و اعتقادت میره
اون که میخواستی بگی، یادت میره
میخوای بگی: « فدات بشم الهی »
میگی که: « خیلی مونده تا سهراهی؟ »
میخوای بگی: « عاشقتم عزیزم »
میگی که: « من عاعاعاعا، چی چیزم! »
میخوای بگی: « بیام به خواستگاری؟ »
میگی: « هوای خوبی داره ساری »
کوزه ضربه دیده بیترک نیست
حال طرف هم از تو بهترک نیست
میخواد بگه، « برات میمیرم اصغر! »
میگه « تمنّا میکنم برادر! »
میخواد بگه: « بیا به خواستگاریم »
میگه که: « ما پلاک شصت و چاریم »
اوّل عشق و عاشقی نگاهه
نگاه مثل آب زیر کاهه
بین شماها عشقو میشه فهمید
از تو نگاها، عشقو میشه فهمید
عشق، اخوی، آتیش زیر دیگه
نگاه آدم که دروغ نمیگه
نگاه میگه: « عاشقتم به مولا
به قلب من خوش اومدی، بفرما »
این روزا عمر عاشقی دو روزه
ایشالّا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته روی میز من، یه پوشه
که اسم عشقهای بنده توشه
زری، پری، سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریّا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دو لیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه، گندمی و زاغی
بلوند و قهوهای و پرکلاغی ...
هزار خانمند توی این لیست
با عدّهای که اسمشون یادم نیست!
گذشت دورهای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجتآباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پلّه که هس، نیازی به کمند نیست
تو کوچه، غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بیفروغه
اگر میگن: «عاشقتم»، دروغه
تو کوچههای غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوی آب، گریه کردن؟
دلای بیافاده یادش به خیر
نگاه پاک و ساده یادش به خیر
هست پست و مقام، خواب و خیال
اندر این روزگار قحط رجال
این مدیران که صاحب کلهند
به تو پست معاونت ندهند
نرسد هر کسی به حدّ نصاب
ساعت پرواز که رسید محکم مرا در اغوش گرفت.
هنوز نرفته، دلم برایش تنگ شده بود.بغض به سراغم امد.
گفت: دوستت دارم
خندیدم
مثل همیشه ...
رفت
من ماندم و غمی دردناک
دردناک مثل فاجعه ی سقوط !
من اندر کوچه « صغری » را نظر کردم!
به ناگه مادرش از انتهای کوچه پیدا شد،
من احساس خطر کردم
از آنجا با دلی غمگین
به صد حسرت، گذر کردم!
هلا، ای مادر صغری!
منم، من شاعری احساسمند از خطّهی تهران!
منم بیچارهای از نسل باباطاهر عریان!
منم آوارهای مفلوک و سرگردان!
برای خواستگاری آمدستم، های!
به روی بنده در بگشای
بیا این شعر پر احساس را از دست من بستان
مرا با مهربانی پیش خود بنشان!
پسرهای تو، دیشب بنده را بر تیر برق کوچه بربستند
به گرد بنده بنشستند
به جرم خواستگاری، هفت دندان مرا با مشت بشکستند!
به پای چشم من، نقشی که میبینی
خدا داند که بادمجان کرمان نیست!
حریفا! جای مشت است این!
به پای لنگ و چشم لوچ من بنگر
مگو « نچ، نچ »، مکن حاشا
هلا، ای مادر صغری!
بیا نزدیک، در بگشا!
وزیر ازدواجا! بنده اینجا، گشتم از اندوه، جزغاله!
وزیرا! بنده هستم نوجوانی سی، چهل ساله!
من اندر حسرت شیرین صغری، همچو فرهادم
من اکنون ساکن ویرانههای باقرآبادم
- مرید میر « داماد »م ! -
ندارم خانهای، کاری، زمینی، ثروتی، چیزی
درون میز گرد هفتهات، یک شب
بیا، بنشین قضایا را به مخلص، خوب حالی کن
به مثل پیش از اینها، ماجرا را ماستمالی کن!
که من آنسان که میبینم
ز کارت بوی توفیقی نمیآید!
- تو با بابای صغری، گاوبندی کردهای شاید! -
هلا، ای شیشهبر، برگو کجایی؟ های؟
گرفتم انتقام آن کتکها را
بکن شادی که من دیشب
شکستم شیشههای خانهی بابای صغری را!
بیا ای مهربانتر
بیا ای ذهن تبدار چغندر!
به حال بنده بنگر
ببین دستان بیانصاف فرهنگ
چطوری بنده را اینجا تک انداخت
الاغ بدلگام بخت و اقبال
به مخلص جفتک انداخت
من اکنون شاعری آوازهخوانم
جوانم
پر است از شعر نو، احساسدانم!
تمام شعرهای من قشنگ است
مضامین کلام بنده شادند
گشادند
ولی سوراخ رزق بنده تنگ است!
در این جا اندکی جای درنگ است!!
بله، من شاعر عصر فضایم
برای اینکه از امواج موزون کلاسیک،
جدایم
- به جان بچّههایم! -
زبان بنده مقداری دراز است!
چرا؟ چون شعر من پر رمز و راز است!
بیا ای جان شیرین!
بیا پهلوی من یک لحظه بنشین
بیا از راهیان شعر نو شو
کنار دفتر شعرم « ولو » شو
بخوان از دفترم، شعری به صد شوق
بگو : « به به ، به این ذوق ! »
هلا ! ای آشنای احتمالی
از این اشعار عالی
بگیر از من دو کیلو
به جایش
بده یک کاسه از آن آش آلو!
که این، با آن یکی ، از حیث تأثیر
ندارند هیچ توفیر!
برای اینکه ساعتم راحت بخوابد، باطریاش را درآوردم!
امروز - هر چند دیر - امّا به نتیجهی مهمّی رسیدم و آن این است که آدمها اگر یک جو - فقط یک جو - شرافت داشتند، کار دنیا این نبود.
تأسّف میخورم برای کسانی که ادّعا میکنند شرافت دارند و اینقدر بیشرفاند!
هی !
حواست هست؟
چه ساده دل میشکنیم و
چه ساده تر غرور
خرد می شوند ادم های دور و برمان و
ما ...
کی حواسش هست ؟
سه شنبه ۱۴شهریور.
ساعت از دوازده هم گذشته .اما هنوز توی تخت هستیم. انگار نه انگار که میخواستیم برویم کوه !
پتو را روی صورتش انداخته و به من پشت کرده. عمدا با ارنج به پشتش می زنم و چشم هایم را می بندم . چیز های نا مفهومی میگوید و دوباره میخوابد .
چهارشنبه ۱۵شهریور
فوتبال می بینیم .تخمه می شکند و پوست ها را روی زمین تف میکند ! وقتی تیم مورد علاقه اش گل می زند عربده میکشد و مرا محکم بغل میکند. ساعت از هشت هم گذشته . قرار بود امروز عصر برایم فالوده بخرد اما ...
خانواده اش برای شام مهمان ما هستند
پنج شنبه ۱۶ شهریور
ساعت دوازده و ده دقیقه منقل را اماده میکند برای یک جوجه کباب دو نفره ی جانانه ... با تلفن حرف میزند.
«ده دقیقه ی دیگر می ایم کار واجبی پیش امده »
گربه ی چاق و کثیف به جوجه ها پاتک میزند
.ساعت شش نشده می اید . خسته است . شام نیمرو می خوریم . علیرغم خستگی اش شب نشینی میرویم پیش خانواده ی من . چون حدس میزند که شاید دلم تنگ شده !!
جمعه ۱۷شهریور
رخت چرک ها را توی ماشین میریزد. ریشش را می تراشد .
صدایم میکند و میگوید :
«خیلی این چند روز خوب بود . حسابی خستگی ام در رفت »
ناهار فردایش را توی ظرف می ریزم و جوابی نمی دهم .
تعطیلات تمام شد.