زنانه .مردانه

 

وقتی وارد دادگاه شدم منتظرم بود . بهم بر خورد. از اینکه این همه عجله داشت.با اینکه من هرگز اسیرش نکرده بودم اما به راحتی میشد لذت و هیجان ازادی را توی چشم هایش دید .

مثل همیشه کت و شلوار پوشیده و شق و رق، تمیز و مرتب.

با سر به هم سلام کردیم و کنارش ایستادم. نگاهی به ساعتش کرد و گفت مثل همیشه دیر! همیشه همین طوری بودی . سهل انگار و بی خیال . حتی امروز هم نخواستی اونی باشی که من میخواستم .

دست کردم توی کیف و بعد از چند دقیقه گشتن توی وسایل و خرت و پرت های به درد نخور کیفم گوشی ام را در اوردم و نشانش دادم : شارژ تموم کرد و زنگ نخورد و خواب موندم . وگرنه من از تو مشتاق ترم که از کله سحر بیام اینجا.

همیشه به خاطر تاخیرات از کارو زندگی افتادم. خدا رو شکر امروز خلاص میشم.

یک قدمی ازش فاصله گرفتم وجوری که نشنود گفتم ببند بابا!

اما شنید و گفت سپید خانوم ازت بیشتر از این نمیشه انتظار داشت و ... مثل زن ها غر غر کردن را شروع کرد.

دست ها یم را روی سینه گره کردم وبه دیوار تکیه زدم و چشم هایم را بستم با دیدن این حالت من ساکت شد.

ازدحام جمعیت حالم را بد میکرد. گره روسری ام را شل کردم وبه ادم های غمگین و شاد دورو برم خیره شدم.

دلم میخواست گریه کنم و به پایش بیافتم و عذر بخواهم اما نمیتوانستم . غرورم اجازه نمیداد.   

بشقاب غذا را جلوی صورتش گرفت و پرسید: سپید؟

واقعا این چیه که پختی؟ اش؟ عدس پلو؟ حلیم؟

خنیدم و گفتم . نه بابا قرار بود عدس پلو باشه اما سر یه صحنه حساس نشستم پای تی وی و یه هو این شد که میبینی.

صحنه ی حساس؟

اره نزدیک بود گل بخوریم. اخه امروز چلسی یه بازی حساس داشت ... خیز برداشتم روی میز و خواستم نحوه ی شیرجه زدن دروازه بان را نشانش بدهم که بشقاب را کوبید روی میز و هوار کشید:

بس کن سپید!اخه چلسی به تو چه مربوطه؟

بعد هم رفت توی اتاق خواب و هر چه روی درو دیوار عدد 40و 30 چسبانده بودم پاره کرد و ریخت روی میز.

حالم و بهم میزنی با این کارات. سوییچش را برداشت ودر را کوبید و رفت. فریاد زدم هووووو! دررو هم میخوای ببری؟

دوباره در را باز کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و سرش را تکان داد و دوباره در را کوبید.

دلم میخواست گریه کنم اما نشد. غرور خرم فکر میکرد ابراهیم هنوز توی خانه است و نمیگذاشت بغضم بشکند.

ان روز فهمیدم ابراهیم برعکس مردهای دنیا از فوتبال خوشش نمیاید. اما من و چهار تا داداش هایم تمام تفریحمان فوتبال بود. وقتی قیافه ی دخترانه نداشتم مرا با خود به استادیوم هم میبردند.

ابراهیم اما موجود جدیدی بود.

ظهر فردا که از خواب بیدار شدم یک تی شرت سفید روی تخت بود که رویش دو تا عدد چاپ شده بود :40.30  

زنی کنار من ایستاد و با گلگی از مردهای عالم میخواست سر حرف را بازکند. حرف هایش را یکی در میان میشنیدم بستن چشم ها هم فایده نداشت.

چند صدای ناهنجار از خودم دراوردم و وانمود کردم که لال هستم و چیزی نمیشنوم. زن با شرمندگی نگاهی به من کرد و عذر خواست.

ابراهیم از دور شاهد ما بود دوباره دهانش را رو به پایین اورد و سرش را تکان داد.  

شب دومی بود که به اصرار او تی وی را اورده بودیم توی اتاق خواب. گفتم مثلا الان که چی؟

گفت دیشب که خسته بودی و زود خوابیدی نشد فیلم ببینیم . یه فیلم اوردم اخر عشقولانه. واسه دو تا عاشق خوش بخت!

گفتم جمع کن بابا این مسخره بازی ها رو . بزن 5 اخبار داره. میگن سکه عجیب رفته بالا.تازه همون جا تو پذیرایی هم میشد فیلم دید.

با لبخند پت و پهنی گفت نه عزیزم! اینجا بهتره. اینطوری با هم میبینیم و ...

داشت حالم از استایل عشقولانه اش به هم میخورد. گفتم چرت نگو . وقتی لبخند روی لبش محوشد فهمیدم که چرت نگو همچین خوشایندش نبوده. خواستم عذر بخواهم اما رویم نشد. پتو را کشیدم روی صورتم و ناغافل خوابم برد

نمیدانم چرت من چقدر طول کشید وقتی چشم هایم را بازکردم هنوز همان طور مثل علم یزید مانده بود مرا نگاه میکرد.

تی وی را همان شب برگرداند توی پذیرایی .

خاک روی تی وی گرفت به لباس هایش. به بهانه ی تمیز کردن حسابی خودش را کتک کاری کرد و به من پشت کرد و خوابید.

تا صبح خوابم نبرد. میدانستم دیدن یک فیلم ارزش ناراحت کردنش را نداشت.

من و پدرم همیشه اخبار اخر شب را میدیدم. اما ابراهیم علاقه ای به اخبار هم نداشت. مثل زن هابود. و حوصله ام را سر میبرد.  

دختر بچه ای با تل قرمز توی راهرو دادگاه ول میچرخید. با دیدن تلش خاطرات کودکی ام تازه شد.

ان وقت ها مجبور نبودم با احمق دوست داشتنی مثل ابراهیم زندگی کنم . من بودم و چهار تا داداش که تفریحمان گرفتن یا کریم بود و سنگ پرت کردن به گربه ها و خواندن شعر های کویتی پور سر ظهر توی کوچه!

پدر چندمتر پارچه میخرید و مادر برای هر پنج نفرمان شلوار نیمچه کردی میدوخت. تنها فرق من و پسرها این بود که من موی بلند شانه نشده ای داشتم با یک تل قرمز و انها سرهاشان را المانی میزدند.

هرگز به خواب هم نمیدیدم که ذر ۱۹ سالگی زن یک کارمنددون پایه ی 25 ساله شوم و بخاطرش کفش پاشنه دار بپوشم و دامن تنگ !  

نگاهمان توی هم گره خورد. ابراهیم امد جلو و گفت الانه که نوبتمون بشه. مثل اونبار جلوی داور ابرو ریزی نکنی. خواهشا مودب باش و درست صحبت کن .

عصبانی شدم. گفتم بهتر از این بلد نیستم . دیگه واسه تو چه فرقی میکنه یا واسه قاضی. من همینم که هستم.

توی دلم شرمنده شدم. همان بهتر که از او جدا میشدم. این اواخر مدام تحقیرم میکرد.

فضای دادگاه غمگینم کرده بود و خسته . دلم میخواست زودتر همه چیز تمام شود و برویم بیرون. سر خوردم روی دیوار و روی پا نشستم. 

  

وقتی در باز شد و امد تو سلام بلندی کردم طبق معمول جوابی نشنیدم.کلیدوکت و جوراب هایش را مثل همیشه سر جای خودشان گذاشت و روبرویم ایستاد. روزنامه جلوی صورتم بود و توی قیمت سکه و طلا و معاملات بورس میچرخیدم که زد توی روزنامه و روزنامه خورد توی صورتم . روزنامه را مچاله کردم و انداختم روی زمین. و با لحن مسخره ای گفتم

سلام اقا. خسته نباشید. کیفتو بده من . ماچو بده بیاد. جوراباتو بشورم الهی. خوبه؟ خوشت اومد؟

گفت : یه نگاه به خودت بنداز شدی مثل اسمال قصاب. نتراشیده و لات و بد دهن. فقط یه سبیل کم داری.

به زندگی ات نگاه کن گند و کثافت داره از همه جا میره بالا. از همه جا و از تو .اخه اینا چیه که روی سرت لوله کردی؟ شونه نمیخواد؟ شستن نمیخواد؟ این دندونا مسواک نمیخواد؟

باید حتما به روت بیارم تا بفهمی؟ لباساتو دیدی؟ فرش زیر پاتو دیدی؟ پوست تخمه ها و این همه خاک و خول که خونه رو ورداشته؟ با این اوضاع اونوقت نشستی اینجا روزنامه میخونی و منو مسخره میکنی؟ تو چه جور زنی هستی؟

بغضم را خوردم و حرفی نزدم.دلم میخواست بغلش کنم و توی یک چشم به هم زدن خانه را مرتب کنم جوری که دوست دارد اما بدنم مثل چوب خشک شده بود.

من خر و بگو واسه کی روضه میخونم. این را گفت و بلند شد و رفت توی اشپزخانه. توی شیشه ی میز عسلی خودم را دیدم. اصلا هم شبیه اسمال قصاب نبودم.موهایم کمی چرب شده بود و ابروهایم پر.فقط همین.

صدایش توی خانه پیچید که به من و ماهیتابه های نشسته و خودش فحش میداد. 

 

نوبت ما شد . با دست و پای لرزان روبروی قاضی نشستم.

قاضی مشغول خواندن کاغذ پاره های ابراهیم بود. 

 

خواستم همان طوری باشم که میخواهد. نشستم توی حمام و موهایم را کوتاه کردم. یک کم کج و کوله شد اما لااقل کوتاه بود.

قبل از امدنش تمام بعداز ظهر انروز را توی حیاط خانه ی پدری زیر افتاب ماندم تا جیرجیرک سبز توپول روی درخت مو را زنده شکار کنم . سخت بود اما به خاطر ابراهیم برایم لذتبخش بود. انرا توی قوطی کبریت انداختم و گذاشتم توی جیب پیراهنش.

ارایش کردم. و ابروهایم را هم شبیه مرزایران و عراق برداشتم.

پذیرایی را مرتب کردم و برایش ماکارونی درست کردم.

وقتی وارد خانه شد خندید .

این چه قیافه ایه ؟

میز را اماده کردم و منتظرش نشستم.

لباس هایش را عوض کرد و امد سر میز. هنوز شام را شروع نکرده بودیم که کبریت را دید و مثل زن های لوس و ننر فریاد کشید و از روی صندلی افتاد.

با عجله رفت توی اتاق و کتش را برداشت و موقع رفتن در حالی که از عصبانیت گر گرفته بود گفت تو یه دلقک بی نمک مسخره با موهای مسخره ای که حتی ارایش کردنم بلد نیستی. تو حتی نمیدونی وسط هفته هم میشه حموم رفت. حالم ازت بهم میخوره سپیده میفهمی؟

با اینکه از خجالت اب شده بودم برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم از تو که بهترم از وقتی ماهواره خریدیم هفته ای شصت بار حمومی!

با گفتن این حرف مثل کوره ی اتش شد

در را هم محکم تر از همیشه کوبید و رفت. 

 

میدانستم زندگی با کسی که دیگر علاقه ا ی به من ندارد احمقانه است. به خاطر همین حرف هایش را پیش قاضی تایید کردم ومهریه ام را با اینکه حاظر بود بپردازد بخشیدم

به اصرار ابراهیم عصر همان روز به نزدیکترین دفتر ازدواج رفتیم و  هنوز زندگی مشترک را شروع نکرده، جداشدیم. 

وقتی از محضر خارج شد با صدای بلند گریه کردم و حلقه را از دستم بیرون اوردم.

 

 

من زنده‌ام!

باور کنید من زنده‌ام ... 

خبرهای تکمیلی متعاقبا اعلام خواهد شد!!

در دست تعمیر!

صاحب این نوشته در دست تعمیر است!!

خواب بطالت!

تا به حال اینطور خوابم را به بطالت نگذرانده بودم ... 

دیشب در تمام طول خواب با ماشین دنبال جای پارک می‌گشتم و دم صبح، بعد از اینکه بالاخره دوبله پارک کردم، بیدار شدم!!

روز عشق مبارک عزیزم

خدا را طلب کنید، همچون محمّدعلی که زهرا را می‌خواهد



تا ابد اوّلین و آخرین عشق منی عزیزم ...

دوستت دارم.

بین التعطیلین

من عاشق این تعطیلی  ها و مخصوصا بین التعطیلین عزیز می باشم .

چرا مملکت را بین التعطیلین اعلام نمیکنند؟ به خاطر واقع شدن روز های سال بین این نوروز و اون نوروز!!؟؟

کپک زدیم از تنهایی  و بی کاری و علافی و اسمون جلی :(

بهترین ایام در ایران

توی ایران هیچ روزی مثل عزای امام ها و پیغمبر و نواده هایش خوش نمیگذرذ.

از بس که اش و حلیم و شله زرد و غذاهای چرب و چیل خیرات میکنند

خدا امواتت رو بیامرزه پیغمبر!

عاشقی

عاشق که باشی دنیا جور دیگه ای است و  ادم ها هم . معشوقه با تمام وجود قلبت را شخم میزند و

سوژه ی هرّ و کرّ دنیا خواهی شد.

 

همان بهتر که عاشق نشوی . دنیا همین طوری اش هم دیدنی است!

پری دریایی

نزدیکی های صبح، با ناله از خواب پرید مثل چند شب قبل.

بین خواب و بیداری بودم که مرا بغل کرد و از ترس مچاله شد.

افتاب که بالا امد بادگیر پوشیده توی اتاق دنبال وسایلش میگشت .

نگاهی به من انداخت و گفت: نه نه اصلا زحمت ندی به خودت فاطمه جان؟ صبحونه میخوام چه کار؟

خندیدم و گفتم مگه تو میزاری ادم شب بخوابه که حالا کله سحر طلبکار صبحونه هم هستی؟

بازم خواب  پری  رو دیدی؟

تفنگ شکاری پدرش را روی شانه اش گذاشت و گفت دوباره دیدمش. از اب اومده بود بیرون انقدر به من نزدیک شده بود که میتونستم لمسش کنم .. .

از جا بلند شدم و بی هیچ حرفی رفتم سراغ بساط صبحانه.

تحمل دیدن پریشانی اش را نداشتم .همیشه برایم از خواب هایش تعریف میکرد. با اینکه توی این مدت شنیدن درباره پری برایم عادی شده بود اما بازهم نگران بودم.

هیچ کس حرف هایش را باور نمیکرد. حتی انروز عصر که با وحشت به ساحل امد و روی ماسه ها از حال رفت. 

بیزن امد دم خانه دنبالش . پول فروش ماهی ها را اورده بود. گفتم هنوز نیامده. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت ناراحت نباش . حتما همون جا توی ساحل مونده و ماهی را به مسافرا فروخته . من از صبح رفتنم چهار شبنه بارار خبر ساحل رو ندارم .

بیژن با عجله رفت . دلشوره و ترس از دست دادن حسین مرا تا دم ساحل دواند.

نزدیکی های عصر بود که صدای قایق موتوری و فریاد های بیژن مرا به خودم اورد. حساب تعداد نذر هایی که برای سلامتی اش کردم از دستم خارج شده بود .اصلا نفهمیدم کی افتاب غروب کرد.نگاهم به دریا بود و فقط برای سلامتی اش دعا میکردم. خودم را به قایقش رساندم . رنگ و رو پریده و وحشت زده کف قایق افتاده بود. بیژن زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. پایش که به ماسه ها رسید از حال رفت. 

 صبحانه خورده و نخورده راه افتادیم به سمت ساحل. حسین ساکت بود اما میتوانستم هیجانش را حس کنم . تمام مسیر ساکت بود . اگر انهمه التماس و گریه زاری هایم نبود محال بود که راضی شود که من هم همراهش باشم. یک قدم از من جلوتر بود. میدانستم که ممکن است توی دریا هر اتفاقی برایمان بیافتد. سعی کردم تا می توانم نگاهش کنم .

کمی چاق تر از اوایل اشنایی مان بود. شانه هایش پهن تر به نظر میرسید . چند تا موی سپید زودتر ا زموعد هم لای موهایش خودنمایی میکردند.

استین هایش را تا ارنج بالا زده بود و سنگین قدم بر می داشت. سنگینی نگاهم را حس کرد و سرعتش را کم کرد تا با هم قدم برداریم. لبخند مهربانی داشت. دستم را گرفت و گفت : میترسی ؟ بیا برگرد. خودم می رم. برات فیلم میگیرم. حتی اگه نیومد هم برات از دریا فیلم میگیرم.

حرف هایش را نشنیده گرفتم و گفتم . عجله کن . چیزی نمانده که ساحل شلوغ بشه . اونوقت همه میخوان نظر بدن و ...سرعتم را تند کردم و او را که حالا کمی سست شده بود دنبال خودم کشاندم.

 

انروز وقتی به هوش امد نصف جمعیت توی ساحل دورش حلقه زده بودند و سعی بیژن برای متفرق کردنشان بی فایده بود .

حاجی یحیی پرسید چی شده جوون؟ و بعد از او ماهیگیر های دیگر هم سوال های مشابهی از او کردند. با لکنت و شمرده شمرده شروع به تعریف کرد.

یه زن بود. یه زن که نصفش ماهی بود. نمیدونم شاید یه ماهی که نصفش یه زن بود. پلک نداشت سیاهی چشماش قد یه نارنج بود . به خدا حاجی قد یه نارنج.

تور انداختم توی اب . یه هو قایق تکون خورد. خودشو میزد به قایق... نزدیک بود بیافتم توی اب... دو تای قایق بود.تور روی تنش ... ار اب اومد بیرون و تا باله هاشو تکون داد مثل اب خوردن تور پاره پاره شد.. افتاب که زد پولکاش شدن مثل رنگین کمون ... تا نزدیک ساحل دنبالم بود...

حاجی دستی به سرش کشید و گفت خواب دیدی حسین جان .. امروز از صبح هوا ابریه .. حتما خواب بودی صد با رگفتم جلوتر از جای همیشگی نرید . خطرناکه

بعد با کف دست زد به بازوی بیژن و گفت تو کدوم گوری بودی؟

-اما حاجی به روح اقام ...

قسم نخور... دریا گرفتتت. ببرینش خونه ... چند روز نیا ساحل فهمیدی؟

تلاش حسین برای اثبات حرف هاش بی فایده بود. یکی گفت جن بوده یکی گفت اقاجان من هم دیده بود. و یکی هم ...

بیژن به سمت من امد و گفت شرمنده ام ابجی فاطمه... نباید تنهاش میزاشتم .بعد یک پلاستیک سیاه داد دستم و گفت یک تیکه از تور پاره شده توی قایق بود. وقتی حالش بهتر شد بده بهش و بگو حرفاشو باور کردم 

بعد از انرو ز همه ی صحبت های ما ختم به پری دریایی میشد. ایده ی من بود که دوباره به دریا بزنیم و اگر موجودی غیر طبیعی دیدیم ازش فیلم بگیریم. 

 نشستیم توی قایق وچند تا غریبه و بیژن قایق رو هول دادند توی اب ... صدای موتور قایق سکوت اجباری بین ما انداخت. انقدر از ساحل دور شدیم که اگر خیلی دقیق نگاه میکردی ساحل مثل یک خط سیاه نا مرتب دیده میشد.

کف قایق کثیف و لیز بود.طناب کهنه ای مثل یک مار پیر گوشه ای لوله شده و سطل شکسته ای هم لابلای ان قرار داشت.

با فریاد گفتم کاش بیژن هم می امد. حسین خندید وبلندتر از من فریاد زد که همه که مثل زن من جیگر شیر ندارن و گونه ام را توی دستش گرفت و تکان داد.

دوربین را روی سه پایه محکم کردم و سه پایه را به قایق بستم.

به اسمان نگاه کردم و گفتم هوا هم مثل اونروز ابریه...به نظرت تا ظهر صاف میشه ؟

شانه هایش را بالا انداخت و گفت اونروز که شد!

ساعت حدود یازده بود که موتور را خاموش کرد و قایق بی حرکت روی اب ماند. دور تا دورمان اب بود .با نگرانی پرسیدم

پس راه برگشت رو از کجا پیدا کنیم ؟اینجا که همه اش ابه!

روبرویم نشست و گفت نگران نباش... حاجی میگه زیاد دور نشین. اما من و بیژن تا اینجا ها مییایم.

گفتم تا حلاا این جوری دریا رو ندیده بودم . خیلی ترسناکه ها .

سیگاری روشن کرد و از توی دوربین فیلمبرداری به دریا نگاهی کرد.

جوری نشسته بودیم که پشت سر هم را ببینیم وپری غافلگیرمان نکند... کمی نان و پنیر برایش لقمه کردم و گفتم قد یه هفته خوراکی اوردم.

لقمه را از دستم گرفت و به ان نگاهی کرد و گفت: اگه امروز اتفاق بدی افتاد و اخرین باری شد که باهم بودیم میخوام بدونی که عاشق زندگیمم فقط به خاطر حضور تو... نبود بچه توی این همه سال زندگی انقدر ها هم که دیگرون میگن بد نبود. لااقل حسنی که داشت این بود که محبتت فقط مال من شد. فاطمه خیلی دوستت دارم.

بغض کردم و با احتیاط به طرفش رفتم وبغلش کردم. هر دو زدیم زیر گریه... فراموش کردیم که کجای دنیا هستیم و انگار که برای اولین باربه هم رسیده باشیم سیری ناپذیر یکدیگر را بوسیدیم.

قصد داشتم وقتی روی اب هستیم تکه ی پاره شده ی تور را نشانش دهم و پیغام بیژن را به او بگویم اما حس حسادتی توی وجودم بیدار شد و میخواستم تنها کسی باشم که حرف هایش را باور کرده .تور را لای رختخواب ها پنهان کردم.

تفنگ شکاری پدر حسین را از پارچه بیرو ن اوردم گذاشتم کف قایق. گفتم حسین جان ترو خدا فقط اگه خیلی نزدیک شد بزنیمش خوب؟

اگه کاریمون نداشت و از دور دیدیمش زودی فیلم میگیریم و بر میگردیم خوب؟

با سر تایید کرد و با دقت اطراف را نگاه میکرد.

به دریا خیره شدم ... انگار تا ابد اب بود و این ابدیت به وسیله ی ابرها به اسمان وصله می خورد.

حسین اخرین سیگار را روشن کرد و پاکت را کنار قایق توی اب انداخت. چشمم رقص پاکت را روی موج دنبال میکرد که احساس کردم سیاهی بزرگی مثل یک سایه کنار قایق حرکت میکند.

دستم را گرفتم جلوی دهانم و با دست به حسین اشاره کردم . با یک حرکت تفنگ را از کف قایق برداشت و کنارم ایستاد. دستم را دور زانوهایش حلقه کردم و محکم گرفتمش. روی چند موج بزرگ که از حرکت ان موجود عظیم به وجود امده بود تلو تلو می خوردیم.

حسین فریاد میزد نترس عزیزم . منو بگیر. کاری با ما نداره . میزنمش ... اگه بیاد بالا میزنمش... نترس فاطمه

لوله ی تفنگ را گرفت سمت اب . اب از دو طرف قایق بالا می امد. حس میکردم که دارد می اید بالا.

حسین فریاد میزد ... یا ابوالفضل... فاطمه ببین. سرش و میاره بیرون از اب

با ترس ارام ارام ایستادم و دو دستی چنگ زدم به لباس های حسین. پری دریایی مثل دلفین بازیگوشی دور قایق طواف میکرد... و موج میساخت و اب توی قایق جمع میشد... چشم هایم را بستم . حسین کمکم کرد که بنشینم .

رفت فاطمه دور شد... دیدم که رفت زیر اب نترس... دیدیش؟

به ارامی چشم هایم را باز کردم ... وحشت پاهایم را سست و توی دلم را خالی کرده بود... حسین ایستاد و به اسمان نگاه کرد.

ببین فاطمه .. هوا افتابیه... خورشید بی رنگ و بی حال پیدا بود... انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش ابرها هوا را گرفته و تاریک کرده بودند . گفتم

حسین بیا برگردیم ... برگردیم ... با عجله موتور را روشن کرد و قایق از جا کنده شد...

هنوز ده متر حرکت نکرده بودیم که حسین دستش را سایه بان چشم هایش کرد و به اطراف نگاهی انداخت

درست موقعی که همه چیز ارام به نظر میرسید پری خودش را به قایق زد و حسین تعادلش را از دست داد . یک تیر از تفنگ خالی شد وهردو داخل اب افتادند

لبه ی قایق زانو زدم و فریاد زدم .. از حسین دور میشدم ... برای نجات حسین خون توی رگ هایم می جوشید و دست و پاهایم قوت گرفته بودند .

قایق را برگرداندم سمت جایی که حسین افتاده بود....

روی اب مانده بود و فریاد میزد .. صدایش را نمیشنیدم ... طناب کهنه ای از کف قایق برداشتم توی اب . حسین مدام چیز هایی میگفت و زیر اب می رفت

موتور را خاموش کردم و فریاد زدم که بگیر... طناب رو بگیر

صدایش را تازه میشنیدم که برای نجاتش التماس میکرد

فاطمه نجاتم بده ... فاطمه کمک ... فاطمه ... یا خدا کمک .. فاطمه .. و برای چند ثانیه زیر یک موج رفت و دوباره بالا امد.

فریاد زدم طناب رو بگیر ... زورم نمی رسید که بکشمش بالا ... نزدیک بود خودم هم توی اب بیافتم ... حسین طناب را دور مچش حلقه کرده بود و دو دستی گرفته بود... طناب را بستم به زیر موتور و یک دور هم به پای خودم . توی یک لحظه خواستم که اگر حسین را نجات ندادم خودم هم بمیرم. ایستادم و با تمام قوا حسین را کشیدم بالا ...لبه ی قایق را گرفت و مثل ماهی لیز خورد توی قایق...

مثل دیوانه ها فریاد میزدم که خوبی؟ حسین؟

موجی توی قایق امدماهی بزرگی از زیر اب بیرون امد ... باله هایش را باز کرد ...و مثل پرنده ای از ا ب بیرون جهید... با چشم های درشت و سیاهش ما را نگاه میکرد.

گردن باریک و براقش زیر نور خورشید هزار رنگ شده بود... من و حسین کف قایق نشسته بودیم و مات و مبهوت به پر ی خیره شده بودیم که مثل یک برج بزرگ بالا ی سرمان سایه انداخت.

سینه های بزرگش با حرکت باله ها تکان می خوردند ... ما زن برهنه ای را می دیدیم که لباسی از پولک تا زیر سینه اش پوشیده ... دمش را تکان داد و

دوباره افتاد توی اب...

قایق مثل وان کوجک پر ابی شده بود که روی موج ها می لغزید ... حسین چشم هایش را پاک کرد و دستپاچه و با عجله موتور را روشن کرد ... دوباره قایق از جا کنده شد...

قایق سنگین شده بود و وحشت غرق شدن مرا به حرکت واداشت ... سطل کوجکی را برداشتم و اب ها را توی دریا ریختم دوربین و سه پایه ی شکسته زیر اب توی قایق شنا می کردند...

فاطمه ... فاطمه ... فاطمه ... نگاه کن هر چه از پری دورتر میشدیم هوا ابری میشد و گرفته ... به سمتی که حسین اشاره میکرد نگاه میکردم . مثل یک خواب بود

ده ها پری دریایی از اب بیرون امده و دوباره توی اب شیرجه میزدند... دیگر از ارامش خبری نبود...

به حالت سجده افتادم کف دریا و شروع کردم به فریاد زدن

حسین کنارم نشست و بغلم کرد و سعی داشت ارامم کند.

قایق با سرعتی باور نکردنی به ساحل نزدیک میشد ... انگار او هم وحشت زده شده بود.  

بعد از ان روز دیگر حسین به دریا نزد. ماجرای پری رازی شد بین من و حسین که تمام هیجان و ترس و لذت دیدنش تنها برای خودمان ماند. حسین سهم خودش را از قایق کهنه گرفت و برای همیشه از بیژن و پری دریایی و ساحل جدا شدیم و به شهر رفتیم.

رژیم

هر روز یک چیز از وعده ی غذایی ام حذف میشود

فقر بهتر از هر رژیم غذایی اندامم را متناسب کرد!

 

وقتی تو خوابی

وقتی خوابیدی و تنهام

همدمم عطر نفس هات

میشکنه شیشه ی بغضم

من چه خسته ام من چه تنهام

 

میگیرم باز از ترانه

یه نشونی از نگاهت

مونده جای پای اشکام

روی بی حرفی لب هات

 

خالی جای یه بوسه

وقتی خوابیدی و تنهام

دوست دارم بیدار یمونی

واسه بوسیدن لب هام

 

همدمم عطر نفس هات

وقتی غرقی تو ی روءیات

داره میگیره نفس هام

کاشکی زود بیدار شی از خواب...

ساده

همیشه تشنه ی حضور مهربان تو

دلم همیشه بی قرار قول های پاک توست

 

باور تمام حرف های تو به پای من

تا همیشه عاشقانه گفتن هم  به پای توست

 

ساده بر دلم نگاه مهربان تو نشست

ساده باوری هم هدیه ی خدا به من، برای توست

پاک ترین دم زمین

تو رفتی و نگاه من سراغ گریه می رود

تمام روزگار من بدون تو، زیر سوال میرود

 

تو رفتی و بلور بغض کهنه ام شکسته شد

تمام حرف های سینه، روی گونه ام خلاصه شد

 

دلیل زنده بودنم دوباره باتو بودن است

پاک ترین دم زمین هوای با تو بودن است

 

اخرین کلام من در این غروب تلخ و سرد

التماس بی امان من به توست، برای بازگشت...

خوش بخت ها

انسان های زشت خوش بخت هستند

میگویی نه ؟

زندگی ات را مرور کن! :)

 

اعتراف

من نویسنده ی پستی هستم

که ایده ی داستان هایم را

دزدیده ام

از روی دفترچه ی خاطرات خداوند! 

 

  

لیموناد

هر گاه لیموترشی دارید سعی کنید از آن لیمونادی بسازید!!

آلزایمر

وقتی همه چیز را فراموش میکنم احساس خوشبختی میکنم و سبکی  

همه را دوست دارم  و میتوانم  اسوده تر نفس بکشم . 

 

چقدر خوب که در پیری راه نجاتی به اسم آلزایمر هست ! 

 

خدایا متشکرم!

خدایا متشکرم

که پولدار نیستم و کسی به خاطر پولم عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که پدرم پولدار نیست و کسی به خاطر پول پدرم عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که تک فرزند نیستم و کسی به خاطر عوایدی تک فرزندی عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که به زیبایی حوری نیستم و کسی به خاطر چهره ام عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که مقام والایی ندارم و کسی به خاطر مقام من عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که فریبنده نیستم و کسی به خاطر این خصلت عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که موجود پیچیده ای نیستم و کسی به خاطر مرموز بودنم عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که قلب رئوف و روح پاکی ندارم و کسی به خاطر ملکوتی بودنم عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که در کل موجود خارق العاده ای نیستم و کسی  هم عاشق من نیست

خدایا متشکرم

که با این شرایط مسخره چنین روحیه ی قوی دارم هرچند کسی به خاطر روحیه یا چیز های مسخره ای

مثل این عاشق من نیست 

خدایا متشکرم و دیگر هیچ!

   

 

عدالت

عادلانه نیست 

هیچ چیز 

حتی سهم من از کابوس های شبانه