سقف دل

 انروزکه گریه به سقف دلم زد یادم افتاد که چتر ندارم.

سقف دلم ترک خورد و من تمام ذهنم را گشتم، دنبال چتر!

غافل از انکه این سقف ترک خورده خواهد ریخت و من می مانم و سیل اشک و دلی ویرانه!

 

و چتری که گم شده ...

این ماه بی نظیر

حلول ماه مبارک و پرفیض رمضان، ماه بخور بخوب اسلامی، را خدمت تمام دوستان تبریک  و شاد باشعرض مینمایم /

امیدوارم بیشترین بهره را هنگام افطار برده وشدیدا با خوردن هر لقمه به یاد ایتام و گرسنگان بیفتند.

که همانا یادی از فقیران کم از سیر کردنشان ندارد ! به جان خودم !

 

 

 برای ثوابش هم که شده یک افطاری بسیار ساده از نوع صدا و سیمایی اش! ما را مهمان بفرمایید .

سانسوری

تعارف میکنیم با هم سر یک اس ام اس که تویش چیزهای سانسوری بنویسیم

اول من ناز میکنم

دوم او لج میکند

سوم من خواهش میکنم

چهارم اس ام اس ها قطع میشود

ایرانسل! مرگ به نیرنگ تو

خون جوانان ما میچکد از چنگ تو !

کلاس قصه نویسی

هر کسی چیزی میگفت و اسمی می اورد

همینگوی

چخوف

کارور

...

بی سواتشان من بودم که حتی در کابوس هایم نیز این اسم ها و ان اصطلاحات را نشنیده بودم

فکر میکردم قصه از دل ادم ها بیرون میاید . احمقانه است نه ؟ حالا نگو قصه از ان خدا بیامرز ها چخوف و ان یکی که (ناطور ؟ ناتور ؟ نمیدانم همان بدون سانسورش)ناطور دشت را نوشت تراوش میکند و اگر نتوانم مثل انها بنویسم،بیل زن هم نیستم چه برسد به نویسنده!

خیلی خجالتم میاید.

فکر میکردم همه مثل ان موقع های من، توی رختخواب واسه خودشان قصه تعریف میکنند و یک هفته ای میشوند زن قصه هاشان! بعد یکنفر با اسب میاید و قصه را چاپ میکند و این جوری ادم میشود نویسنده.

بچه ای  که تنهایی تا صبح انگشت توی دماغش کند و واسه خاطر سودابه ی قصه اش غصه دار شود و های های گریه کند بهتر از این نمیشود.

بیچاره ان خز و خوز های مدرسه که زنگ های بیکاری با قصه های من گریه میکردند!

خیلی خوب است که جایی وجود دارد به اسم کلاس قصه نویسی که ادم را از توهم در میاورد.

اینجا همه انقدر میدانند که ادم کف میکند.

همه کلمه های قلنبه سلنبه بلتند .

این وسط فقط منم که هنوز با استاد چانه میزنم و همکلاسی هایم را تو! خطاب میکنم و تازه تعداد کتابهایی که خواندم به تعداد انگشت های دستم هم نمیرسد.

یک روزی فکر میکردم سیمین دانشور میشوم. یا پروین اعتصامی . که اسمم توی تاریخ ادبیات فونت ریز بالای صفحه ی کتاب های درسی  می اید .

این کلاس ها نجاتم داد از این خیالات خوش ! حالا مطمئنم که یکروز یک فیلمنامه مینویسم که مردم لایق خدمت! شب ها بعد از شام به بهانه ی ان تلویزیون نگاه کنند! و اخرش بگویند خیلی چرت بود۱

افتاب امروز بد جوری زده توی سرم . مغزم منبسط شده و نوشته های توش.

میروم بخوابم. امشب کودک درونم را بی قصه میخوابانم!

کوله بار تجربه

همه امدند و بلت شدند و رفتند

تنها من ماندم که

کوله بار تجربه را برایشان می بستم !

چشم چشم دو ابرو

 چشم چشم دو ابروش

دلمو برده برو روش  

دماغ و دهن قیطونی

چشمم به این شیطونی ؟ 

چوب چوب یک گردن

ساخته شده واسه این بدن 

دست دست دو تا پا

بشم فدای انگشت ها 

گوش گوش دو تا گوش

اون موها نمیشه فراموش 

ببین چقدر قشنگه

دلش بی ریا و رنگه 

جونم و کردم فداش

فدای اخم و تخم هاش  

شکرت خدا چه خوبی

دادی به من یک پری ...                 :))

این جمعه

حساب کردم جمعه که بیاد  وقت اومدنته .

هر سال یک دونه از این تسبیح را در می اوم و میذارم کنار .حالا نوبت اخری شده.

کفن میپوشم و دراز میکشم و چشم هامم می بندم. از تو چه پنهون  هنوز کمی می ترسم .

دیروز نوه ی دختری که زنگ زد گفتم که یه وقت پس فردا  نیان ومزاحممون نشن .

والله به خدا ! به خاطره یک مرغ نیم پز ماشینی و سیب زمینی سوخته هاشون تمام روز باید عر و عر  جیغ هاشونو تحمل کنم .یکی از ان پدر سگ ها  دفعه ی پیش که امدند قرانم را گذاشت بالای تاقچه و تا خواستم چند تا فحش چهار پا داری بهش بدم بدو ، در رفت .خیلی وقت است قران نخوندم . این کمرلا مصب که صاف نمی شه بتونم ورش دارم .

اما یادم نمی ره . زری که امد جارو بکشه میگم بذاره کنار دستم. جمعه هم باید بالا سرم باشه.یه وقت تا این ارث خور ها برسند جن ی چیزی ...استغفرالله ...

دم مرگ رفتم بالا سراقام . گفتم این حرامزاده پیرمو دراورده ...بعد هفت شکم زاییدن هنوز جلوی کس و ناکس منو میزنه .

مادرم خدا بیامرز زد به صورتش گفت : سیاه پیشونی اقات رو به قبله است تو فکر خودتی ؟

دو دستی زد توی کمرم و خدا و پیغمبر را صدا کرد . منم لال شدم . مثل خدا بیامرز ابجی بزرگم .

بابام افتاد به جون دادن و دم اخر یه چیزی در گوش ملا که امده بود بالا سرش و قران میخوند گفت قسمش داد و  اشک هایش راه افتاد . حرفی زد خدا بیامرز تنم لرزید . یه عمره به خاطر حرفش میرزا رو تحمل کردم .

اقام خدا بیامرز خوب مرد . هنوز اول جوانی اش بود.

 ترا به خدا عذابم نده . بگذار منم  مثل آقام بمیرم . زود و راحت.

یادم باشه به زری بگم دست هامو حنا بذاره .موهامم... نه ... میخوام یکدست سفید باشن .

اقام  خدا بیامرز این خونه  رو به من داد . حالا که حساب کتاب میکنم میبینم که حقم بیشتز از اینها بود . لابد اقا جواد و زن خدا بیامرزش  وصیت رو دست کاری کردند . نمیگذرم . حتی جمعه که بیای سراغم ازشون نمیگذرم .میزارم سر پل صراط. اونوقت باید بیفتن به پام.

 این اخری ها زنش به همه گفت من بو گرفتم . فکر کرد واسم خبر نمیارن . انگار نه انگار من خواهر شوهرم . سنی ازم گذشته . به این همسایه ها گفته بود من زنده زنده بو گرفتم . اگه با عصا نمیزدم تو کمر این اقدس همسایه، هرروز یکی میومد واسه بو کشیدن.

به مولا، به خانوم فاطمه زهرا، صبحا بعد از نماز صبح رختا رو میزاشتم یه گوشه که زری بیاد بشوره. نمیدونم این حرفو از کجاش دراورد زنیکه .

دم مرگش واسم خبر اوردن مثل سگ به واق واق افتاد. خدایا قدرتت رو شکر .

ترو به غریبی امام رضام نزار دم مرگ سختی بکشم و حرف حال و روزم بشه نقل مجلس دوست و دشمن.خدا رو قسم دادم که قرار مون جز همین جمعه نباشه .

میرزا هر وقت منو میزد میگفت که میخواد حلوامو بریزه تو شکم کارد خورده اش . ای خدا ... ای خدا حکمتت رو شکر . مُرد .حلواشم خودم خوردم.

میرفتم خونه ی اقام میگفتم این میرزا خیر ندیده، از همه میخوره به من که میرسه میزنه . بابام خدابیامرزگفت نه ! نمیشه ! غیرتم نمیزاره . نمیشه برگردی.اگه زن خوبی باشی مرد که مرض نداره . من مرد ، کی مادرت رو زدم و فحش و فحش کاری و این بساطا رو داشتیم ؟

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون میرزا هیچیش به مردای دیگه شبیه نبود . قربون قد پسرا، اقام علی نگه دارشون ،عین میرزان خیر ندیده ها.سیبیلا تا چاله گردنشون اما عقل، نصف یه نخد.

 اگه اول جوونی نمیومدی به خوابم  و این تسبیح و نشون نمیدادی واسه روز قرارمون، خدا میدونه تا حالا چه طور میخواستم با این قوم وحشی و تاتار زندگی کنم .

سراغ همه رفتی.سراغ پیغمبر قربونش برم هم رفتی. حقی حق ! باید باشی وگرنه جا نیست تو دنیا واسه این همه خلق الله.قسمت میدم به جفت دستای قمر بنی هاشم، به عاشورا، که جمعه هم بیا سراغ من. مثل اقام راحت جونمو بگیر.

اقام دم جون دادن  گفت دختر یک کلام ختم کلام! یه بار میگم، دختر با لباس سفید میره خونه شوهر با لباس سفید هم از خونه ی شوهر میاد بیرون!

یه عمر موندم گوش به حرف اخر اقام . حالا که میرزا مرد و خونه ی اون شد خونه این حروم لقمه ها.

جمعه با کفن دونه اخر تسبیح و در میارم . قسم به خانوم معصومه مرگ و واسم اسون کن ...

 

...

 

                

            .. 

 

                  ،                   . 

                                            ... 

     . 

 

 

«         »           . 

 

 

 

               !! 

                                                  . 

 

 

 

 

فهمیدی ؟

بی تو ...

توی این شب های بی تو 

 غم نشسته تو نگاهم

 

مثل اسمون تیره  

به طلوعت چشم براهم

 

 تو که هستی غم اسیره 

 دل غصه ها میگیره

 

 نکنه نباشی یکروز 

 که تن خسته ام بمیره

 

 ارزومه با تو بودن 

این چشمام جز تو نبینه

 

 نزار اسمون شه حسرت

 واسه جونی که اسیره ...

پوست کلفت

هر چه بادا باد!

دل را میزنم به دریا و میگذارم هرچه میخواهی به سر من و دلم بیاوری .

پوست کلفتی هم عالمی دارد!

روز نخست

ادم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور میامد ... سلانه سلانه

دست هایش را گذاشت پشتش و به سمت حوّا رفت .

ـ میدانی ادم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد .

ادم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت

ـ بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم. و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت .

حوّا توی اغوش ادم پناه گرفت .

دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و ادم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.

هوس

دلم میخواست دست بندازم دور گردنت

بوی خوشی میدادی

داشتم دیوانه میشدم،

اما یوسف وجودت از من فرار کرد و

زلیخای وجودم مُرد...

 

طفلکی این همه احساس!

شکنجه

لعنت به من  

لعنت به تو  

  

خوش به حال نهنگ های توی ساحل! 

 

 

اعتماد

اعتماد احمقانه ترین کاری است که بلتم !

چرا من ادم نمیشوم ؟؟؟

18/5/88

خیلی دلم برایت تنگ شده بود 

:*

عکس برتر سال

 عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد . کودک و پیرمردژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید . کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت.

چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت  بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد . 

 

 ____________________ 

 

عکس مورچه برنده ی مسابقه شد . خبرنگاران به سمت عکاس جوان هجوم بردند و از چگونگی شکار این صحنه پرسیدند . عکاس جوان مغرورانه در حالی که روز گرفتن عکس را به خاطر می اورد گفت:  مورچه ای روی ساق پای پیرمردی بد . تلاش او برا ی پیداکردن غذا حتی روی بدن یک انسان زنده برایم ستودنی بود . اما متاسفانه ان مرد متوجه ی حضور ان مورچه نبود چون تا نیمه بدنش را درون سطل زباله کرده بود و صحنه ای به این زیبایی را نمیدید !! 

  

_____________________ 

 

عکس مورچه برنده ی مسابقه شد . خبرنگاران به سمت عکاس جوان هجوم بردند و ازچگونگی  

شکار این صحنه پرسیدند .عکاس گفت : مورچه ای روی ساق پیرمردی بود و پوست او را گاز میگرفت . اما او متوجه نشد ! 

خبرنگار  : چطور درد را حس نکرد ؟ 

عکاس : چون تا شکم تو ی سطل زباله خم شده بود !

ام ام اس

درست به موقع ، بعد از انهمه تاخیر ، امروز ، وقتی هنوز جواب سلام صبحم را نداده ای یک  

ام ام اس امد. 

اخ ... اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده ...   

دوستت دارم  

عاشقانه 

زیاد 

 

یک دست ِ دیگر

برای شمردن بد بختی ها انگشت کم اورده ام

یکی دست هایش را بگذارد توی دست من

لطفا..

از من بپرسید

توی دنیا همه چیزسر جای خودش قرا ر دارد

خدایا به گمانم من و جایم گم شده ایم !

«از من بپرسید » هایت کجایند ؟

منطق خر است

حرف هایم که تمام شد، لبخند موفقیت امیزی زد . من هم لبخند زدم . چرندیاتی را به هم بافتم که اعتقادی به ان نداشتم .

 ـ میدانستم که با این موضوع کنار میایی . تو از اول هم دختر منطقی و معقولی بودی!

 سرم را بوسید و چیزی را کف دستم گذاشت و انرا مشت کرد و  بی هیچ حرفی رفت

مشتم را باز کردم، قلبم ایستاد به تماشا،

من صاحب دو حلقه شدم !