۸/۸/۸۸

تولد امام رضا مشهد هستم  

اگر تو اخم هایت را باز کنی و یک کم خوشحال باشی

برای زهرا

نازنینم، خوبم ...

سراپای وجودم فدای یک نگاهت. 

  

دوستت دارم عزیزم ...

روزت مبارک.

تنها ترین تنها منم

 

هر شب وقتی تنها میشم حس میکنم پیش منی

دوباره گریه ام میگیره انگار تو اغوش منی 

تو اغوش منی ...

 

روم نمیشه نگات کنم، وقتی که اشک تو چشمامه

با اینکه نیستی پیش من، انگار دستات تو دستامه

 

بارون میباره و تورو دوباره پیشم میبینم

اشک تو چشمام حلقه میشه، دوباره تنها میشینم

 

قول بده وقتی تنها میشم، بازم بیای کنار من

شبهای جمعه که میاد

بیای سر مزار من

مزار من ... 

 

 

 majid kharat ha    

تنها اشتراک

چند تا دوست قدیمی  ظهر پنج شنبه ۱۶/۷ دور هم جمع شدیم

بعد از سال ها

هر کس به جایی رسیده بود و هر کس در مسیری متفاوت از دیگری قرار داشت

تنها چیز مشترک بین ما دسته ای موی سفید بود و بس!

زود پیر شدیم...

۸۸/۷/۲۱

دلم برای عطر خوب نفس هایت تنگ شده بود 

روز خوبی بود 

و ترافیکی دوست داشتنی 

از اینکه انتخاب اول و اخرت هستم  

توی خودم جا نمی شوم... 

   

 

 

دوستت دارم

دل من

از دلم میکنم و به گذشته پرتاب میکنم

تمام خاطرات بد

تمام تنهایی و دلتنگی را

جایش عشق میگذارم

و یک لحظه شادی

با من باش...

۸۸/۷/۱۴

امروز 14 است  

تو  دنبال سقفی هستی برای دنیای جدیدمان 

و من سرگردان تر از همیشه 

 

 دوستت دارم 

شیرین ترین

شیرین ترین لحظه ی است که میتوانم در تمام عمرم داشته باشم

ان لحظه که نگاهت

 سر میخورد توی نگاهم

 و کور میشوم برای دیدن جز تو ...

اگر بی‌سواد بودیم ...

اگر ما بی‌سواد بودیم مگر در اسرع وقت صاحب پست و مقام بالا نمی‌شدیم؟!

دوشنبه

دلم پر میکشد برای یکباره دیگر دیدن تو

انگار نه انگار این هفته دوشنبه ای داشته و دیداری تازه کردیم...

دلم تنگ شده برای عطر تو.

 یک نفر توی کلاس دانهیل زده بود 

نمیدانم خانوم بود یا اقا 

اما بی نهایت دلم هوایت را کرده بود . 

قبل از اینکه اس ام اس بزنی که بیرون کلاس منتظرم هستی... 

یادم رفت برایت بگویم. 

 

 

دوست گنده دارمت:*

بی طاقت

خیلی بد میشود اگر یک روز خودم را بزنم به ان راه و جلوی مردم، بغلت کنم و جانانه ببوسمت؟

بگو عاشق این خل بازی ها هستی تا جرات پیدا کنم .

بگو تو هم هوس کردی  

بگو

بگو ... دیگر طاقتم تمام شده...

دیروز عصر.

بمیرم برای چشم هایت

برای ان نگاه معصوم و دوست داشتنی که میتوانست اما نخواست چیزی بگوید

چه قدر بزرگوار

چه قدر شریف 

چه گستاخ بودم من! 

۶/۷/۸۸

کوتاه عمیق بی واهمه

مگر میتوانم نگاهت نکنم

ان هم درست وقتی که نگاهت را از من میدزدی و من غش میکنم توی دلم از بس میخندم.

جان فک و فامیل های دور و نزدیکمان یکبار بنشین جلوی من و به درو دیوار زل نزن.

اخر چه فایده وقتی حواسم به تو نیست، خیره شده ای توی صورتم ؟ 

بگذار میهمان باشند چشم هامان به یک عشقبازی کوتاه   عمیق     بی واهمه ..

 

 علی خوب و مهربان من

تنها نیاز

تو ای تنها نیاز زنده بودن

بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن پیرهنی رنگ محبت

اگه خواستی بیایی دیدن من ...

 

 

معین

تکلیف من چیست؟

اخبار یکی از شبکه ها    4/7/88:  

 

 یک سرباز عراقی که پای راستش را هم در جنگ با ما از دست داده، به خاطر درمان فرزند معلولش از ما کمک میخواهد. چون در زمان جنگ مجبور بوده با ما بجنگد و قلبا راضی نبوده . شاهدش هم گوشی که به خاطر فرار از جنگ با ما بریده شد! 

 

 

مستند دفاع مقدس یکی دیگر  ازشبکه ها همان روز همزمان با پخش اخبار: 

 

یاد امام شهدا دل و میبره کرببلا... 

 

جوان ها با سربند سرخ و سبز برای دوربین دست تکان میدهند... انفجار... شهادت. 

نفس کشیدنی

میخواهم هوای با من بودنت، نفس کشیدنی باشد ... 

با من بودن 

تنها با من  

من ...

اولین میهمانی (۵)

. اسماعیل سد راهم شد و گفت

چت شده؟ ای بابا! ما قراره یه عمر با هم باشیم. با هم زندگی کنیم.با این فامیل رفت و امد کنیم. چرا این قدر زود ناراحت میشی. اینجا باید بشنوی و فراموش کنی.

گفتم من با این جور فامیل که فضول تلفنی حرف زدن من هستند رفت و امد نمیکنم.

با خونسردی گفت : خوب نکن عزیزم. اصلا بیا حرف بزنیم . اروم باش.

گفتم بابام حق داشت. ما خانواده هامون و فرهنگ و خیلی چیزامون با هم فرق داره

انگار بهش بر خورده باشد با عصبانیت گفت پس من چی؟

گفتم  تو هم نمادی میشی از خانواده ات.همون طور که من هستم!

سعی کرد خونسرد باشد ومهربان، مثل همیشه .ارزو جان عیب نداره. هرچی دوست داری بگو. فحشم بده. اما نرو .

اخه من چی بگم به اینا. به خدا فردا صبح خودم میبرمت.

نشستم روی زمین. یک دنیا غم توی دلم بود و نمیگذاشت نفس بکشم .

به گریه  افتادم و بریده بریده گفتم نگران رفتن من نیستی. نگران جواب دادن به عزیز و اقاجونتی ؟

کنارم نشست و گفت اخه تو که نباید با حرف این واون این همه از کوره در بری

با انگشت اشک های روی گونه ام را پاک کرد. و کیفم را از دستم گرفت.

بیا یه کم استراحت کن. به هیچی فکر نکن .

اصلا هرچی تو بخوای میریم یه جا که هیج کی و نبینی. خوبه؟ با هیچ کس هم رفت و امد نمیکنیم.

کمکم کرد که روی تخت دراز بکشم.

کنارم نشست و از اینده مان گفت.

نگاهش نمیکردم. باید میرفتم. تحمل دیدنش را نداشتم.

مامان همیشه میگفت هیچکی نمیتونه بهت بگه بالای چشمت ابرو! زودی قهر میکنی! فردا که شوهر کنی کی مثل من نازت رو میکشه؟

راست میگفت. اسماعیل فقط نگران برخورد خانواده اش بود. نه من. اینکه ساعت دوازده شب از خانه شان بروم برایش گران تمام میشد.

با طعنه و تمسخر گفتم: اسمال جان عزیز! من فقط میخوام با تو زندگی کنم. اصلا واسم قابل تحمل نیست هر روز چشم تو چشم خانواده ای بشم که حاظرن یه پیرزن هرچی میخواد بهشون بگه و اونا فقط بخندن.. فردا بچه های شرکت که بیان اینجا واسم ابرو  نمیمونه.

اسماعیل گفت این طوری نیست. به خاطر مادر بزرگی که سالی یکبار دو شب میاد اینجا این همه مشکل داری؟

میخواستم از شرّش خلاص گفتم اصلا من نمیام خونه ی بالا. یه  خونه واسم بگیر. چرا من انقدر خر بودم که همه چی رو به خاطر تو تحمل کردم اما تو هیچ کاری امشب واسم نکردی. حتی یک دقیقه  پیشم ننشتی .

اسماعیل پشت سرش را دستی کشید و گفت اخه دختر زشته جلو بابا و ابجی هام. مسخره میکنن.

خونه که حالا یه چند وقت میشینیم اما قول میدم واست خونه بخرم عزیزم. نمیتونم پس اندازی که دارم خرج کنم. اگه خواستیم شرکت بزنیم به این پول احتیاج پیدا میکنیم .

به حالت قهر رویم را ازش برگرداندم و گفتم من این حرفا حالیم نیست.

با عجله از اتاق رفتم بیرون اقاجون گوشت خرد میکرد .تا حالا پدرم ساعت دوازده شب ان هم وسط پذیرایی همچین کاری نکرده بود.

زهرا به من که هاچ و واج مانده بودم گفت چی میخوای ارزو جان!

اسماعیل پشت سرم ایستاده بود. به خودم امدم و  گفتم دارم میرم خونه مون.

همه با تعجب نگاهم کردند و گفتند الان؟ وایسا تا فردا صبح. گفتم نه همین الان

اقاجون گفت برو دختر! برو بخواب فردا اسماعیل میبردت.

عزیز گفت چرا ارزو جان؟ چرا میخوای بری. امشب میخوایم تا صبح گل بگیم گل بشنویم .

بی انکه نگاهش کنم گفتم اتفاقا واسه اینکه حرفاتونو نشنوم میخوام برم.

اقاجون با عصبانیت نگاهم کرد و گفت خوب برو. کی جلوتو گرفته ؟

انتظار همچین حرفی نداشتم .

زهره نگران امد و دستم را گرفت و گفت ارزو! الهی فدات شم بیا  بریم اتاق من چی شده اخه ؟دستش را پس زدم و کیفم را از اتاق اوردم و به اسماعیل گفتم منو نمی رسونی؟

قبل از اینکه بخواهد کاری کند و یا حرفی بزند اقاجون گفت اگه بردیش دیگه نیا خونه! دختره ی پر رو! نگاهم نمیکرد. لابد او هم مثل عزیز از اینکه اسماعیل مرا انتخاب کرده دلخور بوده و من بیخبر بودم.

مادر شوهرم امیر علی را که روی پایش خواب بود به زمین گذاشت و به طرفمان امد. چی شده اسماعیل! چرا میخواد بره .

اسماعیل سرش را پایین انداخت و گفت از حرفای عزیز ناراحت شده.

عزیز دستش را برد بالا و محکم کوبید توی سر خودش  ای خاک بر سرم. ای خدا منو بکش. من چه کار این جوونا دارم. من چه کار اسمال و زنش دارم. خدایا لعنت به من که چیز یاد بچه ها میدم. منو ببرید ترمینال برم خونه ی خودم . من چه کار این دختر ه داشتم.

و هق هق زد زیر گریه. و به سرفه افتاد

اقاجون قرص های عزیز را برایش اورد و به زبان خودشان با عزیز حرف زد. همه ترسیده بودند و دور عزیز حلقه زدند. ازمن بدشان امده بود . نگاهم نمیکردند. اسماعیل زیر لب گفت همینو میخواستی؟ همه چی رو خراب کردی!

گفتم منو ببر خونه.گفت نمیتونم. مخصوصا الان. بروتواتاق خواهش میکنم. صدای ناله و فغان عزیز خانه را پر کرد .

از اینکه کسی مثل پدر و مادرم حق را به من نداد و برای جلب رضایتم کاری نکرد خرد شدم.

اسماعیل بین من و خانواده اش گیر کرد و حتی نمیتوانست مرا تا خانه مان برساند.

به پدرم زنگ زدم و رفتم توی کوچه پشت در خانه ی اسماعیل ایستادم. حالت تهوع دوباره به سراعم امد . نتوانستم خودم را کنترل کنم وروی زمین بالا اوردم.

چند دقیقه ای نگذشت که اسماعیلبا همان زیر شلواری امد کنارم و پایش را گذاشت روی گندی که زده بودم. دیگر نمیتوانستم نگاهش کنم.گریه میکرد. ارام و بی صدا.توجهی نکردم. با خونسردی گفتم تو اصلا اونی نیستی که فکرمیکردم. اشتباه کردم که خواستمت. فکر میکردم مستقلی. مثل چیزی که نشون میدادی. اما تحت سلطه و فرمان همه هستی جز خودت.

با صدای خفه ای گفت  دوستت دارم . به خدا هرکاری بخوای میکنم . بیا بریم تو. عزیز حالش بهتر شده  به خدا اگه الان بیای همه چی حل میشه. عزیز هم یادش میره.به خاطر من! به خاطر عشقمون.

گفتم تو بیا منو برسون. به خاطر من! به خاطر عشقمون! نه پدر و مادر و عزیز و ... وگرنه دیگه هرگز منو نمیبینی . شرکت هم نمیام.

اشک هایش را پاک کردو  رفت توی خانه. تنها توی کوچه مانده بودم. می ترسیدم. دنیا روی سرم خراب شد. عشق برایم مسخره و خنده دار شد. ارام ارام از خانه ی اسماعیل دور شدم. چراغ های ماشین بابا کورم میکرد.

بی هیچ حرفی سوار شدم. هنوز از کوچه دور نشده بودیم که برگشتم و به عقب نگاه کردم. اسماعیل پشت سرمان می دوید. لباس هایش را عوض کرده بود که مرا برساند.

خوشحال شدم. اما به خاطر پدر  خودم را زدم به ندیدن. پدر به ایینه نگاهی کرد و نیم نگاهی هم به من و  پایش را روی پدال گاز فشرد. اسماعیل هنوز می دوید.

اولین میهمانی (۴)

عزیز گفت ارزو جان راحتی ؟ میخوای زیبا واست دامن بیاره؟

گفتم نه مرسی . لباسام راحته.

عزیز نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت توی دل مرد موندن زنونگی میخواد. دامن بپوش دختر.

گفتم چشم عزیز و به سمت اسماعیل رفتم.

صدای عزیز از دور میامد که با مادر شوهرم حرف میزد .این دختره هرچی هم باشه پای دختر جاریات نمیرسید. چرا حرف منو گوش نکردید. خیاطی بلده؟ اشپزی اش که ابرو بر بود.

سعی کردم به جواب مادر شوهرم گوش نکنم.

اسماعیل گفت چرا اینقدر پکری؟ واسه خاطر برنجا؟ و خندید.

گفتم تو چرا چیزی نگفتی؟ چرا هیچ کس به عزیز چیزی نمیگه؟ چرا منو جلوی همه مسخره کرد؟

اسماعیل دستش را جلو دهانش گرفت و گفت: هیس! به خاطر اقاجون! اون بدجور خاطر عزیز و میخواد. همه مون به خاطر اقاجون دهنمون بسته است. اما بخدا خیلی زن خوبیه. ببینش! هیچی تو دلش نیس.

اسماعیل دم از عشق میزد اما حاظر بود تحقیر شدنم را جلوی خواهر ها و برادر هایش ببیند.

زیبا صدایم کرد و گفت ارزو! زن داداش! موبایلت.

مامان هم مثل من دلش تنگ شده بود.

با دیدن عکس مهربانش روی گوشی اشک هایم سرازیر شدو به اتاق اسماعیل رفتم.مادرم در جواب حرف هایم فقط میگفت خودت خواستی. خوب پاشو بیا.

موندی که چی بشه.یه مشت ادم عقب مونده دورت کردن تو هم موندی به تماشا؟

اما نمیتوانستم. اسماعیل از من خواسته بود.

وقتی خداحافظی کردم همان جا روی تخت اسماعیل نشستم.

چه طور میتوانستم اینجا زندگی کنم . به خاطر یک برنج شفته هرکس سر سفره یک جور برایم قیافه گرفت.دوباره حالت تهوع به سراغم امد. ادامس جویدم و توی اتاق راه رفتم.

میخواستم طبقه ی بالا زندگی کنم  تصور اینکه اگر دوستان و همکارهایم به دیدنم بیایند واین لباس ها و رفتارهاشان و  این جور پدر سالاری های منسوخ شده را ببینند چقدر مسخره ام میکنند  یک لحظه راحتم نمیگذاشت . چقدر من و اسماعیل توی شرکت مضحکه میشدیم.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که اسماعیل امد توی اتاق. داشت با موبایل میحرفید. نگاهم به او دقیق شد. او هرگز ان کسی نبود که دوست داشتم .

ظاهرش و اخلاقی که امشب از او دیدم. چرا این همه بخاطرش با پدر و مادرم بحث کردم؟همیشه فکر میکردم مرا به عالم و ادم ترجیح میدهد.

عشقی در خودم حس نمیکردم انگار تمام مدت فقط دچار سو تفاهم بودم.  خواستم از اتاق بروم که همانطور با موبایل حرف میزد دست انداخت دور کمرم و مرا به خودش چسباند.

خوشم نیامد  به ارامی دستش را از دور کمرم باز کردم .

صورتش را به گونه ام نزدیک کرد. اما قبل از لب ها سیبیل هایش صورتم را لمس کرد. ناگهان به عقب هولش دادم و با چیزی شبیه فریاد گفتم نکن عوضی! محکم به در خورد خجالت زده شده بود. از سرخی گونه اش میشد فهمید. سریع از جلو در کنار رفت.

عزیزو دخترها امدند پشت در.در را که باز کردم زهره گفت چی شده؟ جوابی نداشتم. عزیز پرسید کی بود بهت زنگ زد؟ جوابی ندادم

مادر شوهرم  خندید و گفت زن و شوهری بوده. بیاین دخترا.

و بعد به سمت تلویزیون رفتند تا زهرا فیلم تولد امیر علی را برای عزیز بگذارد.همانجا کنار اتاق اسماعیل ایستادم. صدایی از توی اتاق نمیامد.

عزیز مشغول قربان صدقه رفتن  نوه هایی بود که فیلمشان را میدید.

اصلا نمی دانستم چرا به این زودی از همه شان متنفر شده بودم.

برگشتم توی اتاق و وسایلم را جمع کردم

اولین میهمانی (۳)

از بوی قیمه و یک غذای محلی که اخر هم اسمش را یاد نگرفتم دلم ضعف میکرد.مادر شوهرم که یک سینه اش را از یقه ی لباسش انداخته بود بیرون و گذاشته بود توی دهان برادر شوهر قسقلی، خمیازه ای کشید و گفت ارزو دخترم به بچه ها بگو سفره بندازن.

عزیز که انگار برنامه ی ضایع کردن مرا از قبل کشیده بود یکراست رفت سراغ برنج. برنج بوی نان سوخته گرفته بود و تپه ای از خمیر شده بود.

با صدای بلند جوری که همه بشنوند گفت: ارزو! این چیه پختی عزیز؟ این که وا رفته که.

سفره پهن شد! پدر اسماعیل به جای من!انقدر حرف بار دختر هایش کرد که حتی یک لقمه نان هم از گلویم پایین نرفت.هیچ کس جز اسماعیل که چند قاشقی خورد و مدام زیر لب میگفت فدا سرت عزیزم! لب به برنج نزد .

مادر شوهرم به زهرا گفت: مگه نگفتم تو درست کن؟ این همه برنج حروم شد!

برادر شوهر ها که به زبان خودشان حرف میزدند و من فقط  حس میکردم که ناراحت و عصبانی و گرسنه اند.

عزیز نان خرد میکرد توی قیمه و مرتب یاد اوری میکرد که دختر باید اشپزی بلد باشد. مثل دخترعموی اسماعیل که برای صد تا مهمان تنهایی اشپزی میکند.

ناگهان از کوره در رفتم گفتم: عزیز خانوم! مگه نگفتم بلد نیستم.میخواستی خودت درست کنی .

اقاجون اخم هایش رفت توی هم و گفت تا حالا یادم نیست کسی صدایش را روی عزیز بلند کرده باشد.خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین .

عزیز رو به مادر شوهرم کرد و گفت چه افتخاری هم میکنه که بلد نیست.

پدرم گفته بود دخترم توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزنه. همیشه هر چی خواسته اماده بوده نباید خونه ی اسماعیل بهش سخت بگذره.

پدر اسماعیل گفت موقع عقد طبقه ی بالا رو میزنم به اسم پسرم! این هم مثل دخترم! هرکی بهش از گل نازکتر بگه با من طرفه. کسی که اسماعیلم واسه زندگی اش خواسته قد اسماعیل هم واسمون عزیزه.

اما بازم بابام رضایت نداد.

گفت دختر اینا  بد جور پشت همه ان، هیچ وقت واسه خاطر تو همدیگر رو خراب نمیکنن. زندگی با این جور ادم ها راحت نیست. باید سال ها بگذره تا بشی عضوی مثل بقیه عضو خونواده اشون. که من مطمئنم یه روزم دوام نمیاری.حرف های بابا یکی یکی توی ذهنم تکرار میشد. به اسماعیل نگاه کردم که از من حمایت نکرد و با یک کاهوی  بزرگ که سر چنگالش بود در گیر بود.به دیگران که نگاه کردم هیچ سنخیتی با هم نداشتیم. بزرگترین معزل زندگی شان همین برنج شفته بود. گفتم زنگ بزنیم از رستوران برنج بیارن.

عزیز نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت وگفت پسرا از صبح تا شب زیر دست این واون کار میکنن واسه یه هزار تومنی. اونوقت تو راحت میخوای بدی به رستوران؟

دیگر حرفی نزدم. هر وقت میرفتیم خرید یا مادرم حال و حوصله نداشت پدرم بی منت یا با رستوران تماس میگرفت  یا ما را بیرون میبرد و کلی خوش میگذراندیم. اما اینجا...

بعد از شام عزیز دوباره رفت بالای منبر. دختر ها دورش حلقه زده بودند . من هم گوشه ای نشستم و به اسماعیل خیره شدم که کاغذ هایش را جمع و جور میکرد.

اولین میهمانی (۲)

وارد خانه که شدم پیرزن گرد و قلمبه ای داشت توی اشپزخانه دست  و رویش را میشست . بادیدن ما  با دامن گلدار و چروکیده و رنگ و رو رفته اش صورتش را خشک کرد و به طرفمان امد. برای هر قدم تمام وزنش را روی یک پا می انداخت . شبیه فیلم های هندی انگار که بعدازسالها  مادرش را دیده باشد به طرفم امد با اغوش باز. به سختی به هم برخورد کردیم . عزیز دو دستی سرم را گرفت و به چپ و راست چرخاند و از ان ماچ های جانانه ... صحنه ی پاک کردن صورت و دست ها با دامنش مدام توی ذهنم تکرار میشد و دنیا را در نظرم تیره و تار کرد دل پیچه و حالت تهوع یکباره با هم به سراغم امد .

عزیز قبل از هر ماچ کلی قربان صدقه ام می رفت و میگفت : ای زن اسمال عزیزم. ای دورت بگردم عروس قشنگم .

چندشم شد. ازخاطرات کودکی اسماعیل. اما چاره ای نداشتم. باید دندان هایم را نمایش میدادم و به هر ابراز محبت پاسخی میدادم.

عزیز دستم را گرفت و روی زمین نزدیک اشپزخانه نشستیم .

چند دقیقه نگذشته بود که خانواده ی اسماعیل دورمان حلقه زدند . عزیز به زبان محلی حرف میزد و همه را میخنداند. اسماعیل بعضی جاهایش را سانسور میکرد و برایم ترجمه میکرد

عزیز دستش را انداخت دور شانه هایم و با لهجه ی با نمکش گفت: دختر تو مگر غذا نمیخوری؟ هاج و واج مانده بودم که چه بگویم. اسماعیل خندید و گفت عزیز از این شوخی ها نکن.

عزیز صورتش جدی شد و گفت : نه اسمال جان! شوخی ندارم. پوست و استخونه. امشب شام نخوره خدا نکرده میمیره. با گفتن این جمله  همه با هم زدند زیر خنده .

فکر کردم در ادامه ی شوخی هایشان سر به سرم میگذارند. اما وقتی نگاه گذرا به تک تکشان انداختم  متوجه شدم که تنها کسی که  مراقب سایز و اندامش بوده من هستم. خواستم از فواید لاغری بگویم که مادر اسماعیل با سینی چای وارد شد و نگاه ها از من برداشته شد.

توی شرکت تنها کسی که همیشه به خاطر شکم کوجکش مورد توجه خانوم ها بود، من بودم .

اما اینجا، کنار خانواده ی جدیدم، این یک عیب محسوب میشد.

توی این فکر ها بودم که عزیزدوباره بحث را به من کشاند. چه طور واسه این انگشت ها حلقه پیدا کردین؟ بعد خندید و گفت آی دورت بگردم اسمال! مادر شوهرم گفت: انقدر ریزه میزه بود که کلی گشتیم

نگاهی به انگشت هایم کردم. روز خرید حلقه، به خاطر بودجه ی کمی که اسماعیل در نظر گرفته بود مجبور شدیم به چند طلافروشی سر بزنیم تا هم اندازه ی پولمان باشد و هم شیک .

اسماعیل که متوجه ی ناراحتی ام شد دستانم را گرفت و فشرد و گفت : بیا بریم اتاق من. لباسات و عوض کن وسایلت رو بزار اونجا.

به موقع به دادم رسیده بودچون  بغض شدیدی گلویم را گرفته بود.

هنوز به اتاقش نرسیده بودم که دوباره حالت تهوع به سراغم آمد . تجسم روبوسی با عزیز و دامن و ... صدای عزیز موهای تنم را سیخ کرد

فکر میکرد شاید علائم بارداری است!!

وارد اتاق شدم در را قفل کردم. اسماعیل لبه ی تختش نشست و در حالی که به بیرون نگاه میکرد گفت: حرفای عزیز و جدی نگیر.

لباس هایم را از کیفم در اوردم و گوشه ای انداختم و کنار اسماعیل نزدیک پنجره نشستم

اسماعیل مرا در اغوش گرفت. ارزو؟نارحت شدی ! چی شده ؟

سکوت کردم. نمیدانم چند دقیقه به این حال گذشت گفتم منو ببر خونه

اسماعیل جلو پایم روی زمین نشست و گفت: اخه چرا؟ بابا این یه پیر زنه! یه حرفایی میزنه. آوردمت اینجا که خوش بگذرونی با شوخی هاش. قربون اون انگشتای نازنیت برم .و دستم را بوسید. من اینا رو به دنیا نمیدم . به خاطر من یه کم تحمل کن قربونت برم. گفتم مادرت نمیدونه چرا ما اینهمه دنبال حلقه گشتیم ؟میخوام برم خونمون.

اسماعیل کمی دلداری ام داد و گفت: اخه عزیزم بگم چی شده؟ بگم چرا داریم میریم؟ نمیگن تو که میخواستی دو شب بمونی چرا هنوز یک ساعت نشده میری ؟ چی بهشون بگم؟ ها؟

حق با او بود. باید به خانواده ی جدیدم عادت میکردم. نه فرار!

. دلم میخواست همانجا دراز بکشم و دور از دیگران موسیقی گوش دهم. دلم برای مادرم تنگ شد.

به اسماعیل که نگاه کردم شبیه یک بچه ی کوچک بود. با ان چشم های کوچک قهوه ای روشن که معصومیت بی حدّی داشت. گفتم باشه برو منم میام. بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت از پنجره بیرون را نگاه کردم. از اتاق اسماعیل دلگیر ترین غروب دنیا را نگاه کردم.کمی به سرو وضعم رسیدم و پیش بقیه رفتم.

بساط چای را جمع کرده بودند و سرگرم تهیه شام بودند

زهراو زهره و زیبا، خواهر شوهر هایم، با دامن های کلوش و پیراهن های مردانه ی استین بلند توی خانه میگشتند. هیچ جوری با انها هم خوانی نداشتم. با بلوز گل و گشاد و شلوارکتان!

سعی کردم همه چیز را فراموش کنم. توی ذهنم به مقایسه ی اقاجان اسماعیل و بابام مشغول بودم که عزیز از اشپزخانه صدایم کرد.

ارزو؟ عروس قشنگم؟ بیا عزیز.

با عجله به سمتشان رفتم. مادر شوهرم برنج را که در حال جوشیدن بود هم زد و رفت سراغ خرد کردن سیب زمینی ها! دختر ها هم سالاد درست میکردند و به خورشتشان سرک میکشیدند.

عزیز لبخند پت و پهنی زد و دندان های طلایش را که تا حالا متوجه اش نشده بودم نشانم داد.بیا دختر! بیا امشب خودی نشان بده. برنج و تو ابکش کن . ببین عروسم خونه داریش هم مثل صورتش بی نقص هست؟

نمیدانم چرا کسی حرفی نزد و مخالفتی نکرد. همه میدانستند که من زیاد دراین کارها وارد نبودم.

کف گیر را داد دستم و گوشه ی اشپزخانه نشست. گفتم عزیز جان من زیاد اشپزی بلد نیستم. حیفه این همه برنج رو خراب کنم .

خندید و گفت مگه میشه دخترخونه  باشی و اشپزی بلد نباشی؟ ما هم کمکت میکنیم .زیبا  که دندان های خرگوشی دوست داشتنی داشت گفت : عزیز زن داداشم کارمند نه خونه دار. حساب کتاب شرکتشون دست اسماعیل و ارزو .

عزیز گفت: گلم دختر کره ی ماه هم بره بازم باید خونه داری و اشپزی بلد باشه . مگه میشه شب گشنه خوابید ؟ مگه شوهر این حرفا حالیشه؟

زهرا  که کاهو خرد میکرد با پشت دست بینی اش را پاک کرد و با صدای بلندی گفت: اسماعیل! اسماعیل! عزیز میگه تو حالیت نیست.

این حرفش حتی مرا هم به خنده انداخت.

اسماعیل هم به جمع ما توی اشپزخانه پیوست. نگاه ملتمسی به او انداختم  متوجه شد که موش کوچکش توی تله گیر کرده.

بالحنی که شوخی و جدی اش معلوم نبود گفت: هرچی کار سخته دادین به ارزو ؟ تازه اولین باره شام اینجاست یه کاری میکنید که دیگه نیاد؟ عزیز مثل کدو تنبل قل خورد و از جا بلند شد و دست اسماعیل را گرفت و گفت: تو برو پیش مردا. کاری به کار ما نداشته باش و او را به بیرون از اشپزخانه راهنمایی کرد.

زهره اهسته، جوری که عزیز نشنود گفت الان وقتشه بریز تو ابکش و روش یه کم اب سرد بریز.

  نمیدانم چرا وقتی این همه از مهربانی های عزیز برایم گفته بودند، باز هم از او می ترسیدند وکسی با حرف و نظرش مخالفتی نمیکرد.

 مادر شوهرم یک ابکش به من داد و رفت سراغ امیر علی، که بهانه ی شیر گرفته بود و یکریز نق میزد.برنج را توی ابکش ریختم. بخارش صورتم را داغ کرد. یاد مادرم افتادم که همیشه نان زیر برنج میگذاشت وهرچه یادم بود ان شب، انجا، زیر سنگینی نگاه عزیز انجام دادم.

هیچ کس بعد از من سراغ برنج نرفت. و برنج تا شام مثل یک سورپریز باقی ماند.