پنجره

مثل همیشه اتاق را تاریک کرد و از گوشه ی پنجره ، اتاق همسایه را زیر نظر گرفت .  

پرده ی گل دار پنجره ی همسایه  همیشه به گوشه ای کشیده شده بود و داخل اتاق کاملا پیدا بود . 

اوایل برای مجید فرقی نمیکرد که دخترک توی اتاق باشد یا پدرش ! 

دیدن زندگی خصوصی دیگران برایش جالب بود  .اما بعد ها دلبستگی شدیدی  به دخترکی پیدا کرد که به اتاق می امد و کارهای شخصی اش را انجام می داد .  

از دیدن او لذت می برد . ساعتها کنار پنجره می نشست و درس می خواند تا دخترک بیاید . انگار عاشق شده بود . عاشق  دختری که به این اتاق سری میزد بی انکه متوجه نگاه خیره ی مجید باشد . 

 دخترک ارام و بی سر و صدا می امد و موهایش را شانه می زد . لباس عوض میکرد . با تلفن حرف میزد ، و گاهی هم گوشه ای کز می کرد و گریه می کرد .  

همه زندگی مجید شده بود انتظار کشیدن کنار پنجره برای دیدن دخترک . هر روز که از دانشگاه می امد  به سرعت کنار پنجره می رفت و کمین می گرفت . توی دلش با دخترک حرف میزد  

زیبایی اش را تحسین میکرد . از خدا میخواست تا جرات پیدا کند  و پنجره را باز کند و به دخترک بگوید  که چقدر دوستش دارد . اما ... 

دخترک که نمی امد  کار مجید گریه کردن بود. انقدر انجا می ماند تا خوابش ببرد .  

چند روزی بود که دخترک رفتار های عجیبی داشت ، مدام توی اتاق راه می رفت و با تلفن حرف  میزد .عصبانی می شد ، گریه می کرد ، تلفن را به زمین می کوبید و پریشان بود . 

ساعتها بی حرکت گوشه ای می نشست . 

با ناراحتی دخترک ، مجید هم اشفته و ناراحت شده بود . میخواست پنجره را باز کند  

خود را نشان دهد ، با دخترک حرف بزند ... اما جرات نداشت . دلش میخواست دخترک مثل همیشه باشد ، ارام بیاید و کارهایش را انجام دهد و برود ...  

 

مدتی گذشت و دیگر از دخترک خبری نشد . 

مجید تمام روز فارغ از زندگی عادی خود ، کنار پنجره منتظر ماند تا فقط یکبار دیگر او را ببیند . 

تا اینکه دختر ک بی حال و بی رمق وارد اتاق شد ... انگار بیمار بود . مادر و پدرش مرتب به او  

سر می زدند و برایش چیزهایی مثل دارو می اوردند . 

دنیا روی سر مجید خراب شد . از خودش بدش امد که حتی جرات ندارد پنجره را باز کند . 

تمام انر وز را به دعا کردن مشغول بود و اشک ریختن و نگاه کردن به دخترک که پشتش به پنجره بود ... 

 

نمیدانست که چند ساعت شده که خوابیده ، با پاشیده شدن نوری از اتاق دخترک به اتاقش ،  

بیدار شد ، نزدیکی های صبح بود و هنوز هوا تاریک . 

دخترک  پرده ی اتاق را کاملا باز کرده بود و پنجره را پوشانده بود .   

مجید به زحمت از پشت ان گل های  درشت ، دخترک را می دید که با چیزی ور می رفت ، از حرکات دستش معلوم بود که در حال محکم کردن چیزی است ...  

ناخود اگاه ترسی تمام وجود مجید را فرا گرفت . 

دخترک روی  چهار پایه  رفت ... 

مجید کاملا جلوی پنجره ایستاده بود  بدون ترس از دیده شدن  

و دخترک با نیم نگاهی می توانست او را ببیند اما او سرگرم کار خود بود .  

دخترک چیزی را از سقف اویزان می  کرد . 

مجید پنجره را باز کرد . 

لامپ اتاق دخترک تکان می خورد و گاهی کاملا اتاق مجید  را روشن می کرد ... 

مجید توی دلش دعا میکرد که اشتباه کرده باشد ... 

دخترک حلقه ای را که درست کرده بود دور گردنش انداخت ... 

مجید بی اختیار فریاد زد که   نه !  چه کار میکنی ؟! به خاطر خدا ! 

 دخترک شروع کرد به دست و پا زدن ... 

مجید بی امان فریاد می زد . یکی یکی چراغ های همسایه ها روشن می شد ... 

چراغ اتاق دخترک با جرقه ی کوچکی قطع شد و اتاق در تاریکی فرو رفت . 

مجید دیگر چیزی ندید ... 

ساکت شد و مات و مبهوت به پنجره ی اتاق دخترک خیره شد ...عکس خودش را توی شیشه  

می دید ...  

چند دقیقه بعد صدای  جیغ و گریه از خانه ی همسایه ، مجید را به خودش اورد .  

پنچره را بست و بی حال روی زمین افتاد ...

روزی‌نامه‌نویس!

روزنامه‌نویس برای تأمین زندگی‌اش روزی‌نامه‌نویس شد !!

شعار و شعور

حاکمان شعار می‌دادند، شعور حرص می‌خورد !!

وقتی دلم شکست ...

وقتی دلم شکست، تازه فهمیدم شکست یعنی چه.

فراموشم نکن

در ان روز که همه گرفتار روزمرگی هستند  

تو  

فراموشم نکن

بیسوادی معلّم‌ها

معلّم‌ها بیسواد بودند، علم عزای عمومی اعلام کرد!

دلتنگی

هزار بار می‌نویسم و پاک می‌کنم

حرفی نیست ... 

دلتنگی من در کلمات نمی‌گنجد. 

خواب بودیم ...

هیچ حادثه ای بدتر از  

نبودن تو نیست  

و هیچ سختی بالاتر از 

تحمل دوری تو  

 

...

معنای سکوت من

رو برو ی من با نگاه مهربان نشسته ای  

در میانمان سکوت  

شرم دیدن تو ، ظالمانه سدّ  راه حرف های من شده است ... 

در وجود عاشقم ولی  

یک صدا ی با شهامت و جسور  

با تو  

گرم ِ گفتگوست : 

مهربان من ! 

عشق من تویی  

تمام هستی ام تویی  

جان ِ من فدای جان ِ تو ، 

عاشقانه می پرستمت ... 

 

 

خیلی دوستت دارم علی خوب و مهربان من .

محرّم

پدر بزرگ :عزیزم تو چه چیز محرّم رو دوست داری ؟  

نوه : طبل و علامت امام حسین ! شما چه چیز ش رو دوست داری ؟ 

پدر بزرگ : قیمه ی امام حسین !! 

نوه :یعنی چی پدر بزرگ ؟ 

پدر بزرگ : هر وقت به سن من رسیدی خودت معنی اش رو می فهمی ... 

شب ها ی من و تو ...

دیگر از این دنیا چه می توانم بخواهم  ؟  

وقتی این قدر خوشبختم

وقتی این قدر عشق در تمام ثانیه هایم جاری است

 

وقتی با تو زندگی می کنم  

با تو حرف می زنم  

با تو ... با تو ... 

 

حالا هسته های خرما را که نگاه میکنم ، یاد جیب پیراهنت می افتم  

وقتی خودکارم را زیر کاغذ ها گم میکنم  

وقتی موهایم را می بافم و ناخن هایم را لا ک میزنم ...  

وقتی زندگی میکنم ،  

همه اش به یاد تو هستم ...

 

چقدر خوب که فقط من و تو می دانیم ... 

 

کاش بدانی که چقدر دوستت دارم  

وقتی گونه ها و موهایم را نوازش میکنی و من خوابم می برد ... 

کاش بدانی که چقدر عاشقت می شوم  

وقتی برایم گل نرگس می اوری  

 

کاش بدانی که چقدر این شب ها را دوست دارم هرچند بد هستند ... بد ِ بد .... 

اما هیچ وقت نمی توانستم اینقدر با تو باشم و کنار تو باشم ... 

 

راستی .... این قسمت ، سانسور شد:) 

 

عاشقانه دوستت دارم .... خیلی زیاد ...  

یلدا...

دست ها رو جلوی دهانش برد و « ها ه » کرد ... 

امشب طولانی ترین شبی است که روی این کارتن ها می لرزد و می خوابد.

با خود فکر کرد: وسط این سرمای لعنتی یک قاچ هندوانه ی خنک هم عجیب می چسبد !

تصوّر کن ...

تصوّر کن جهانی رو که توش هیچ سایتی فیلتر نیست.

یلدا

مفهوم شب یلدا را یک کارتن‌خواب بهتر می‌تواند درک کند.