بی موقع

دوساعتی میشد که توی اتاق کنار دیوار افتاده و مرده بودم...

دوساعتی میشد که توی اتاق کنار دیوار افتاده و مرده بودم... از بالا که نگاه میکردی انگار  لم داده بودم و داشتم چرت میزدم . اما خوب ادم که صورتش را اون طوری روی فرش نمیگذارد.

از پنجره بیرون را نگاه کردم افتاب هنوز وسط اسمان نیامده بود. حالا مانده بود تا رسول از سر کار بیاید.

دلم نمیخواست خودم را انطور رها کنم و بروم. کمی توی خانه چرخیدم و دوباره امدم کنار پنجره . بالای سر تنم .

چه بد موقع مردم. حمام نرفته و ژولیده. مرده شور تف میاندازد به صورت زنی مثل من. نمازهای قضا شده ام هم که ماند. خدا به دادم برسد شب اول قبر.

توی چشم به هم زدنی رفتم سراغ رسول.بنده ی خدا. یک دستمال بسته بود دور سرش و اواز میخواند و رنگ میزد. چند تا جوانک صدایش میزدند اوستا. تا حالا ندیده بودم چقدر زحمت میکشد روی ان تخته و بشکه ها. سه تا پسر هایم هم توی ساختمان نیمه کاره وول میخوردندو مشغول بودند. تازه داشتم معنی دلتنگی را میفهمیدم.

امدم سر نعشم. بادمجان ها را که خرد کردم بریزم توی سرکه تمام دست و ناخن هایم سیاه شد. هی امروز و فردا کردم یک بند نینداختم به این صورت بی صاحب.

اگر رسول انقدر لیمو و غوره نمیریخت سرم وقت میکردم بروم یک بلوز دامن نو بخرم .اما حالا چی با این دست های سیاه و ناخن های بد رنگ و این بلوز زهوار دررفته و این موی سفید  میروم ان دنیا و تا سالها ضرب المثل فامیل میشوم.

 

دلم هوای بتول را کرد. با ان شکم ور امده داشت حیاط کوچکش را جارو میزد. خانه اش از تمیزی برق میزد. کاش میتوانستم جارو را ازدستش بگیرم .

قرار بود فرش ها را بشورم این اخر تابستانی . با این گند و کثافتی که اشپزخانه و اتاق هارا گرفته کسی برای یک فاتحه هم دلش نمیاید تن لشش را بگذارد زمین.

اگر فامیل شوهر بتول بیایند سر به سلامتی رسول، کلی شرمنده میشود وقتی این پرده کهنه ها  را ببینند و  این موکت های کثیف را.

 

خاک بر سر من. مرده و زنده ام مایه ی خجالت این بچه ها میشود .

اگر رب پختن را  میگذاشتم برای امروز و دیشب تا خود اذان صبح سر دیگ نمیماندم، صبح زودتر بیدار میشدم و یک غذای درست و حسابی میپختم برای پسرها . خسته و کوفته میایند  جنازه ام را میبینند و ...

 

ای خدا چرا امروز ؟ چرا حالا؟ هنوز کلی کار داشتم.

  به امید  رسول ماندم این همه سال و  مرا یک زیارت ساده تا مشهد نبرد اگر با زن های محل، کاروانی میرفتم قم و جمکران لااقل اینقدر حسرت توی دلم نمیماند.

نگاه کردم به من . اگر حرف بتول را گوش کرده بود و این اخری ها که ناخوش بودم و هی توی سینه ام تیر میکشید و زمین را گاز میگرفتم میرفتم دکتر، حداقل اینقدر زنده میماندم که سیسمونی بچه اش را هم بخر م.

 

حسرت به دلم ماند پسر ها را توی لباس دامادی ببینم. کاش میتوانستم به بتول زنگ بزنم بیاید یه دستی به سر و روی این خانه بکشد تا همسایه و فامیل نریخته اند توی خانه.

 

در زدند. رفتم توی کوچه. هاجر  امده بود دنبالم که  بروم سبزی پاک کنم با مادرش . سرک که کشیدم توی خانه شان کلی سبزی خریده و گداشته بود توی حیاط و تند و تند مشغول تمیز کردن بود. این در و همسایه هم فقط موقع خر حمالی یاد من میافتند .

 

حتی حالا هم که مرده ام دل کندن از خانه برایم سخت است. برگشتم توی خانه. یک ریزداشت تلفن زنگ  میزد. لابد بتول به دلش افتاده که بلایی سرم امده.

جلوی در خانه ماندم به اطراف نگاه کردم. زانویم دیگر درد نمیکرد و نفسم تنگ نبود.

بچه ها داشتند تیله بازی میکردند. و جیغ و دادشان کوچه را پر کرده بود.

پشت سر وانتی سیب زمینی پیاز که امد توی کوچه بتول را دیدم که سنگین و با عجله قدم بر میداشت. صورتش گر گرفته بود. با مشت زد به در . نگاهش کردم خوشگل تر از قبل بود. حتما بچه اش پسر است.

 وقتی کسی در را باز نکرد یکی از بچه ها را صدا کرد که از روی دیوار بپرد توی حیاط و در را برایش باز کند.

بیرون ماندم. همانجا دم در. صدای شیون بتول هیاهوی بچه ها را خاموش کرد.

به اسمان نگاه کردم . ظهر شده بود.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد