صبر

باید صبر کنم  

فقط یک هفته ی دیگر 

...

پاییز

پاییز امد 

با باد های سردش 

و دلتنگی های من  

امسال زودتر از هر سال 

دلتنگ ترم از پارسال 

 

روز مبادا

چه روزی مبادا تر از امروز 

که افتاب صبحش بی عشق دمید 

و ابرهای دلگیرش نبارید 

و ظهرش ساکت و سوت و کور بود 

و عصرش لبریز از کارگران خسته 

چه روزی مباداتر از امروز ؟ 

 

 

 

 

واسه تو

دوستت دارم 

  

به همون اندازه هم از ماه رمضون منتفرم 

قلک عمر

 

یک روزکه  گل های قالی شاگردهایم بودند  و دیوار تخته سیاهم،دوست داشتم معلم باشم.

متکلم وحده باشم و چشم های زیاد ی خیره به من.

یک روز دوست داشتم مشاور باشم

سرک بکشم توی زندگی دیگران و سکوت کنم تا هرجقدر میخواهند حرف بزنند.

یک روز دوست داشتم بسکتبالیست باشم

با سرعت بدوم و بپرم و همه ی پاس ها به من ختم شود.

یک روز دوست داشتم خواننده باشم

برقصم و اواز بخوانم و پوسترم را توی دست دیگران ببینم

یک روز دوست داشتم مدیر یک مجموعه بزرگ باشم

ایده های نو داشته باشم و دیگران برای عضو مجموعه ی من شدن، صف بکشند.

یک روز دوست داشتم ...

یک روز یک روز را  ریختم توی قلک عمرتا پر شد از حسرت و ارزو ها.

 

حالا دوست دارم فقط یک کار بزرگ انجام دهم که ابدی باشم 

قبل از انکه خدا هوس شکستن قلک من به سرش بزند.

 

سراب

خوب که زل میزنم توی خودم ، چیزی نمی بینم.

انچه همه می بینند سراب است!

ز خاطر رفتیم

ما نمردیم و چنان مرده ی صد ساله ز خاطر رفتیم. صد حیف ازین عمر گرانمایه که با یاد رفیقان طی شد...

 

دوستی

دوستی که فکر میکردم صمیمی است، بزرگترین و بیشترین دروغ هارا به من میگفت که ذره ای در من نسبت به او اثر منفی یا مثبت نداشت!

این روزها مدام با خودم تکرار میکنم که دوستی کار احمقانه ای است.

یک رقمی ساله

 

دلم میخواهد بروم توی خیابان و بی خیال از همه لی لی بازی کنم و بزنه بزنه...

هنوز میتوانم هفت سنگ، جور کنم  و بچه ها را جمع کنم که کش بازی کنیم اتّا متّا عربی صدتا!!!!

دلم میخواهد بروم توی خرابه و مورچه گازی بگیرم و بگذارم گازم بگیرد و کیفور شوم از درد خوشمزه اش.

و وقتی همه خوابند  کنار باغجه بنشینم و کرم خاکی شکار کنم.

دلم میخواهد از بابای پیر لواشک کرم زده بخرم و بخورم و چیزیم هم نشود.

اخ که چقدر دلم میخواهد یک رقمی  ساله باشم...

پایان امتحانات

بالاخره امتحانم تمون! شد

با اینکه با دیدن جلد کتاب، فقط جلد کتاب چرت میزدم و یک چشمی کتابو میخوندم

 یا بعضی روزها هم تو خواب مطالعه میکردم!!

و خلاصه اینکه همه اش حسرت خواب داشتم

 امروز حتی سی ثانیه هم نخوابیدم!!! 

 

دیدی عوض نشدی؟ 

دیدی ؟

دیدی ؟

دیدی ؟

دیدی ؟

دیدییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟

:(

22/3/89

 در ازمون شهر برای گواهینامه قبول شدم 

انقدر ذوق زده شده بودم که میخواستم فریاد بزنم و بالا و پایین بپرم. 

 

اولین نفری بودم که پشت فرمان برای ازمون نشستم. 

دور یک فرمان زدم و حواسم بود که سر هر دست انداز بزنم دنده یک 

خداییش خیلی باحال زانندگی کردم:) 

برای پارک کردن کنار خیابان راهنما یادم نرفت  

برعکس روزهای اموزش که همه اش یادم میرفت 

دنده عقب صاف و بدون کوچکترین حرکت فرمان رفتم   

پارک دوبل هم خوب بود هرچند فاصله ام با دیوار یکمی زیاد شد  

اما اقای ممتحن گفت به خاطر رانندگی خوبت و دوبل درست،  از این فاصله چشم پوشی میکنم. 

و من  

به همین راحتی 

قبول شدم 

 

خیلی بد است که نتوانستم با ان همه ذوق حتی یک جیغ کوچولو بکشم. 

  

 

به زودی کار جدیدی را شروع میکنم . 

تا اخر سال میخواهم یک عالمه کار جدید یاد بگیرم. 

   

 

راز بزرگ من

 

حالا که به قول خانوم اسکندری مربی اموزشگاه ، رارندگی را یاد گرفتم و تا ماه اینده  گواهینامه دار میشوم میخواهم اعتراف کنم که چرا تا حالا دوست نداشتم راننده باشم. 

 

عصر یک روز گرم تابستان بود. سه چهار سال قبل.

رفتم چشم پزشکی. شیشه ی عینکم را دکتری که نامش هم یادم نیست عوض کرد و کلی از زندگی نا امیدم کرد. 

انقدر از ضعیف بودن چشمها شرمسارم کرد که بغض گلویم را رها نمیکرد 

موقع بیرون امدن از مطب پرسیدم پس با این اوضاع به من گواهینامه نمیدن؟ 

پوزخندی زد و گفت :نه. گواهینامه میخوای چه کار؟ 

 

مثل همیشه بغضم را خوردم . و با یک عالمه غصه توی دلم امدم خانه . با بابا. 

بعد از انروز داشتن گواهینامه یک حسرت شده بود توی دلم . انقدر که دلیل نداشتنش برایم راز زندگی بود. 

دیگر حتی راجع به داشتن گواهینامه با  هیچ دکتر ی صحبت هم نکردم . 

تا اینکه امسال مصمم شدم که امتحان بدهم .  

وقتی موضوع را با یکی از کارمندان اموزشگاه در میان گذاشتم خندید و گفت  درنهایت شما مجبور به رانندگی با عینک هستی . همین! 

نمیدانم به خاطر این چند سال اندوه و حسرتی مسخره، چه باید بگویم . به خودم ، به ان دکتر 

به دنیا.  

 

خوشحالم که همه چیز به خوبی تمام شد.  

 

 

دانشگاه عزیزم

 

کیف هایمان را قبل از امتحان تحویل کیفداری! دانشگاه میدهیم . مثل ادم

کیف هایمان را بعد از امتحان از کیفداری دانشگاه تحویل میگیرم مثل حیوان!

چهارشنبه ای یکنفر حیوان که لابلای ما حیوان ها گیر کرده بود برای اوردن کیفش، فریاد زد که رسیدن به ضریح امام رضا و برگشتن از انجا راحت تر از اینجاست

هر هر زدیم زیر خنده و راه را برایش باز کردیم و دوباره حیوان بازی در اوردیم و هول و مشت و لگد...

پیام نور الهی اش و لاش این نظارت و حفاظت و نظافت و فضاحتت شوم . الهی.

 

غذا خوردن

جدیدا حرف زدن و دیدن غذاها برایم لذتبخش تر از خوردنشان شده .

امروز یک همبرگر با قارچ و پنیر خوردم

اما با همین اولین گاز و لقمه دیگر احساسی نداشتم

انگار نه انگار یک هفته با تصور این لحظه سر کردم.

هیچ چیز لذیذ و خوش طعم و ویژه نبود.

خدایا من دلش همون زهرا رو میخواد که اگه نیمرو با کره درست میکرد و میخورد با ذره ذره وجودش

از طعم اون لذت میبرد

خدا یا به من و دلش رحم کن :(

14/3/1389

رفته بودم دکتر به خاطر سرماخوردگی

دکتر ازمن سنم را پرسید

با اینکه هنوز چند ماهی مانده بود گفتم ۱۶

توی دلم یک عالمه ذوق معلق میزد

انگار بزرگ شده بودم . یک عالمه ...

سال ها گذشت وحالا  من حتی نمیدانم کی ۲۰ و ۲۵ را رد کردم.

 

امروز تولد من است.

رانندگی

21/1/89 

در اموزشگاه رانندگی ارغوان ثبت نام کردم و امروز 5/2/89 سومین روز شهر بود. 

رانندگی کار جالبی است. به من اعتماد به نفس میدهد. موقع رانندگی گاهی کارهایی میکنم که  من و مربی با هم میزنیم زیر خنده !   

 

 گاهی یک حرکت را انقدر حرفه ای انجام میدهم که مربی یک ربعی از من تعریف میکند. 

به نظر مربی من با این هوش و استعداد باید پزشکی میخواندم نه حقوق! 

وقتی از من تعریف میکند شبیه کودن ترین ادم زمین میشوم چون یا مستقیم در حال رفتن توی حلق راننده ی جلویی هستم یا توی جدول .  

 

وقتی گفتم که تا حالا رانندگی نکردم و بعد توی سه ثانیه برای رفتن توی حیاط اموزشگاه دو بار فرمان را با سرعت نور تا بی نهایت! چرخاندم نگاهی از بالای عینک افتابی اش به من انداخت و  

شنیدم که توی دلش میگفت دروغ گو! این واقعا تا حالا رانندگی نکرده؟ 

برای عوض کردن دنده روی دست انداز  و سر کوچه ها خیلی فرز نیستم. اما نمیدانم بعضی حرکات را چه طور مادرزاد! بلتم. چاکرم!  

 

امروز نزدیک بود یه عابر را به دیار حق بفرستم . البته مربی گفت من که چیزی ندیدم.  

هنوز هم مانده ام که مربی کدام عابر را میگفت. خیابان خالی بود!!   

 

هیجان انگیز ترین قسمت انجاست که توی بزرگراه میروم دنده 3. 

ضد حال ترین لحظه زمانی است که اماده ام برای 4. مربی اهسته اهسته میگوید. سرعت کم. 

میریم 2. 

مربی ام خیلی مراعات حالم را میکند. وقتی میبیند که زدن راهنما توی کله ام نمیرود خودش زحمت زدن راهنما را میکشد!  

 

موقعی که در حال حرکت هستم نمیتواند فریبم دهد و سر تقاطع متوقفم کند یا در پارک ممنوع یا گردش روی خط ممتد.  اما از بس بلا میباشد حواسم را پرت میکند. مثلا با توقف و امضا کردن برگه ام یا اسمان ریسمان بافتنش. انوقت اولین دستورش را بی چون و چرا اجرا میکنم و بعد هر هر میخندیم و انگار دنیا به او داده اند.  

 

 ارامش وجودی اش را دوست دارم.

 

القصه.  رانندگی کار جالبی است. مخصوصا وقتی توانایی هایت را دست کم گرفته ای. 

گواهینامه که گرفتم میخواهم یک کار جدید یاد بگیرم. دیگر نمیخواهم متوقف شوم. 

احساس میکنم امسال نا خواسته توی مسیر جدیدی قرار گرفتم. 

 

بعد از خدا تو باید کمکم کنی. 

دوستت دارم. 

1388

چیزی دیگر نمانده.

امسال هم تمام میشود . با ان همه اتفاق.با ان همه رویا و کابوس...الزایمر گرفتم امسال . پوستم یک سایز ضخیم! شد امسال.عکس العمل من در برابر اتفاقات خوب و بد فقط انداختن شانه ها به سمت بالا بود و کج کردن دو طرف گوشه های لب به سمت پایین ، امسال!

زندگی ملضویو شکل جدیدی گرفت. رفت به سوی رویا ها و ارزوهایش. س می را هم هنوز معلوم نیست اما احتمالا به متمولین یعنی متاهلین می پیوندد. از پرند امدهفت تیر.برای خودش مهندسی شده مدیر! صغی هم که اخر نشد عروس بودن را تجربه کند! ماند تا سال بعد. اما امسال اقتصادنوین را شروع کرد.مسینه هم چسبید به درس و کتاب دستیار ممداقاشد..مری م بانو و ملکه هم که با انداختن اجناس بجنل به خلق الله به درامد رسیدند.هم ا هم دوخیدن اغاز نمود و چرخه ی اقتصاد خانواده را هول داد!حمی د رض ا رفت امادگی و ارش شروع کرد به بلبل زبانی...تابستان عمه و مادر مهندس را دیدم. اینجا. توی خانه ی خودم.م ونا هم به جرگه ی هنرمندان بی هنر سینما پیوست. سال عجیبی بود. شبیهش را هم تجربه نکرده بودم.پاییز بد و تلخی داشت. توی حوزه هنری با ادم های جدیدی اشنا شدم. داستان های زیادی نوشتم. خوب بودند.زهرا پی ان یو را تمام کرد! خوش به حالش. حمی ده زبان ناشنوایان را یاد گرفت که من از بس با سواتم اسمش را نمیدانم! تیر اندازی با کمان را هم شروع کرد.نمیدانم مهر بود یا ابان اما همین امسال بود که موهایم شروع کردن به سفید شدن! فاطمه هم توی درمانگاه ماندگار شد.

اه! خاک بر سر خر و نفهمت کنم حتما باید شرح بی پایان افتخارات مهندس را هم برایت ردیف کنم تا بفهمی هیچ غلطی نکردی ؟ امسال!

BRT

چند روز پیش یک حال اساسی از این زن های توی *بی آر تی* گرفتم خفنگ!

با تاکسی آمدم و کسی نبود که به جای میله و صندلی اویزانش شوند و رویش بنشینند!

این چند وقت

سالگرد گرفتیم  

چند روزی به هم ریخته بودم  و انگار مریض شدم  مثل دیوونه ها یه گوشه نشستم و کتابم هم کنارم  به خیلی چیزها فکر کردم  خیلی خاطرات از توی ذهنم گذشت  خاطرات تابستون ... 

اخرین روز ... 

همه ی اخرین ها ...  

اخرش هم مثل همیشه پناه بردم به علی و تا تونستم  گریه کردم  ... هیچ کس  جز علی به فکرم نبود حالم بد شد  خیلی    دکتر هزار تا ازمایش واسم نوشت ... اما من دردم چیز دیگه ای بود ...

دلم میخواست که سالگرد من بود... اخر این گریه زاری هم ، نتونستم به امتحان برسم . 

 

یه ماه امتحان کلافه ام کرد  خیلی زیاد  

دو تا بچه ها هم که مثل همیشه ! فصل امتحانات من، بیشتر  از من ، روی اونها تاثیر منفی می زاره ...  

 

ارش و حمید رضا هر دو ابله  !! گرفتن . 

 

یه تصمیم گرفتم که ، نتیجه اش  از بین رفتن خودم بود  

هم علی رو ناراحت کردم ، هم خودم رو . هروقت که اس ام اس زد ، گریه کردم و گریه و گریه  ...  

 

14 رو من خراب کردم  

و تنها موندم  

 

رفتیم بوف...هوا سرد بود ... من هیچ کسی ندارم جز علی  هیچ کسی من و با این حال و روز و اخلاقم نخواست جز علی  من هنوز هم موندم که چطور زنده ام ؟ وقتی از هم دوریم ... 

 

ملضویو بحران زده هر روز با من تماس داشت  

یک شنونده میخواد و بس ..نشستم و ساعت ها گوش کردم ... ساعتها ی طولانی 

 .

 فهمیدم که علی درست میگفت  چیزی به اسم دوست وجود نداره  

  

تو مسابقه ی یاد سیمرغ ، اول شدم (داستان کوتاه) 

اما پیام نور حتی به من واسه شرکت تو مراسم زنگ هم نزد ! 

  

این یکی دو ماه همه اش تنها توی دلم با خودم حرف زدم  

 

توی حوزه هنری ، نا خواسته از همه جدا شدم . 

همیشه ردیف سوم سمت چپ... کسی کنارم نمیشنیه  همه  پیش هم میشینن و مدام پچ پچ ومن هم  کاغذها م رو خط خطی میکنم ...     

 

چشم پزشک رفتن من همیشه مساوی بوده با ناراحتی  اما اینبار ، اشکم هم در اومد  

دکتر داشت یه ریز حرف میزد که واسه افزایش توانایی چشمت و دیر تر خسته شدنش  

اینکار و بکن و اینکار و نکن ... مستقیم نگاهش میکردم ... اما همه اش فکرم مشغول این جمله بود  که چطور بعد از این همه سال  راه حلی واسه من پیدا نشده ... 

دکتر مکث کرد .. به خودم اومدم ...  پرسید : هر چند دقیقه چشمت رو گفتم ببندی ؟ 

 دستم رو شد که به حرفاش گوش نمیکردم ...

بغض کردم ... گفتم من نمیخوام این کارا رو بکنم ... میخوام دیدم بهتر بشه ... حتی با جراحی  

سرش رو تکون داد  

برام متاسف بود که این قدر احمقم!  

صدام بلند شد .. انگار داشتم التماسش میکردم ...

اروم بود و مستقیم نگام میکرد . 

انگار می فهمید که چی میخوام اما من نمیفهمیدم . 

لبخند زد و برام قرص ویتامین نوشت ... حتی نمره عینکم رو عوض نکرد . 

اونطوری که اون نگام میکرد ، باید جای قرص ادرس یه روانپزشک به من میداد !! 

     

انگار خیلی عقب موندم  

از جریان زند گی   از دیگران  

 همه میخوان به من بفهمون که از من جلو افتادن ... از من بیشتر می فهمن ...  

مثل همیشه می خندم و به روی خودم نمیارم ... 

 

ارایشگاه هم نرفتم  .

جمعه

این هفته یک کم با هفته های دیگر فرق داشت  

ک م ال خونه اش رو عوض کرد  

دیشب بعد از چند ین هفته ، همه دور هم بودیم   

من از یکشنبه میرم واسه درست نوشتن . 

از فضای حوزه هنری خیلی خوشم اومد ، عجیب نیست ؟:) 

تازه توی حیاطش یک ماشین خیلی خوشگل دیدم که ... نه ... اینبار نگفتم ایشالله تصادف خسارتی کنه ... گفتم که خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــی  قان قان جیگری  هستی :)) 

رفته بودم دانشگاه ... دیدم همه می دون واسه طبقه ی هفتم همایش نمیدونم چی چی  

منم که گرسنه بودم رفتم ببینم خوردنی چی میدن ! 

از قضا یه اقای مجری بسیار دلقکی هم بود که مرا به اشتباه انداخت و مجبورم کرد که بنشینم و کمی در این همایش شرکت کنم . 

فکر کردم که مراسم باید بسیار خنده دار باشد که این مجری به خاطر یه بسم ا.. الرحمن الرحیم  

سه ساعت هذیان میگوید ... 

اما بعد  دیدم که ... 

گویا بزرگداشت یک شهیدی بوده و اخر هم به حزب ا.. وصله خورد ... 

گفتم تا حالا که نشستم حیفه برم و پذیرایی نشم .خلاصه تا اخر مراسم یه لیوان اب جوش هم ندادند. 

وقتی در فضای بین خواب و بیداری شناور بودم چند صلوات فرستادند و من فهمیدم که تمام شد ! 

موقع خروج یک کیک و یک ساندیس دادند که ته دل مرا هم پر نکرد . 

من نمیدانم که چرا وقتی سه هزار نفر در حال رفت و امد هستند این درب خارجی برقی!!!! را باز نمی گذارند و در بیجاره هی باز و بسته می شد و قتی من خوابالوده داشتم کیک و ساندیسم را بر می داشتم بین در گیر کردم .... 

توی دلم زدم زیر خنده ... اما در ظاهر به روی خودم نیاوردم  و لی توی دلم به گریه افتادم از شدت خنده !!:))) 

یک روز هم توی سلف وقتی سر صف سه هزار نفری غذا بودم اقای حراست را دیدم  

که فقط یک بار در قسمت خانوم ها امد و دیگر نیامد ! توی دلم گفتم حتما باید زور بالای سرت باشد ؟ بعد هم هر هر خندیدم  

جدیدا توی دلم خیلی خوشحالم !! همه اش خنده ام می اید :))))))))))))))))))) 

 ان روز صبح هرچه در ایستگاه ماندم اتوبوس نیامد  

بابا هم ترافیک را بهانه کرد و مرا تا ا    ز    ا د    ی بیشتر نرساند  

قرقر  کنان سوار بی ار تی شدم و گفتم علی جااااااااااااااااااااااااااااااااااان دور ماشین گرفتنت بشم 

 :(  

بعد توی دانشگاه بعد از ان همه صف ماندن نهار به من نرسید  سر راه برگشت همبرگر خریدم و ژامبون گوشت که همبرگر من اشغال ترین غذای موجود بود ... همبرگری که هیچ جانوری حاظر به خوردنش نبود جز من ، ان هم از شدت گرسنگی :/ 

اخر شب هم گالری ام را توی سایت اشتباهی پاک کردم و  با یه حالی ، نگفتنی رفتم به سمت لاالا ... 

صفحه ی این رج پی ان یو خاک بر سر الاغ  کودن هم که باز نمیشود ... 

حذف و اضافه نکردم اخرش:(  

اگر یک روز ان اقای لاغر عینکی مسئول رایانه رو حلق اویز جلوی دانشگاه دیدید شک نکنید کار من بوده :( 

این هفته چند روز بدون چ    ا د   ر  بودم ... خوب بود ... مثل بچه مدرسه ای ها شده بودم :)

علی هم که زم زم بود و من خیلی سعی کردم که شب ها با اس ام اس ها خوابش را نگیرم  

و روزها وقتش را .. 

اما خوب، نشد ! 

علی  زندگی و عشق و عمر و همه  چیز من شده ... مگر می شود لحظه ای بی او بود ؟   

چند وقتی است  روی صدایم کار میکنم ... 

به طرز کاملا جدید ... یه هو دیدید که یک البوم دادم بیرون :))))   

 

امروز هم که مثل دوقولو ها بودیم ... 

شب ایرانسل قطع بود  

بوس بوس و قربون صدقه و دوس دوس و لوس لوس تعطیل !   

 

خلاصه این هفته همه ی هندوانه های موجود در بازار را نشان کردم که بردارم ، با یک دست ... 

خدا خودش مرا عاقل کند و شفا دهد ..  حلاا سر فرصت همه را تعریف میکنم . 

طفلکی علی ی من ،  

خدایا صبرش بده ... 

 

علی گلم علی جونم  

خیلی دوستت دارم ...  

 

من نیازم تو رو هر روز دیدنه  

از لبت دوستت دارم ، شنیدنه   ...